بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روز رهایی | طاقچه
تصویر جلد کتاب روز رهایی

بریده‌هایی از کتاب روز رهایی

انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۷ رأی
۳٫۵
(۳۷)
چراکه این تنها جای مطمئنی است که در جهان داری، جمع خانواده، با پدر و مادر، حتی اگر آنچه از دستشان برمی‌آمده برایت انجام نداده باشند...»
Sarvenaz
من این‌طوری‌ام. با چنان جدیتی به چیزهای بی‌معنی و چرت‌وپرت فکر می‌کنم که انگار بامعنا هستند.
دانشجونده
نوزاد خوشحال است، چون هنوز نمی‌داند دختر است. بعدها باید غصه‌اش را بخورد.
دانشجونده
تازه این هم هست که اگر چیزی زیادی کش پیدا کند بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که می‌گویی: دیگر بس است.
Sarvenaz
اگر دوستم داشتند، من هم زیبا می‌شدم.
negrary
گاهی حسن آدم می‌شود عیبش.
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
ازآنجایی‌هم‌که کسی مرا نمی‌خواسته، هیچ‌وقت نتوانسته‌ام چیزی را دوست داشته باشم. درک می‌کنم که باوجود کارهای مزرعه، حیوان‌ها، پدرم، ماریا و باقی بچه‌ها که پشت‌سرهم به دنیا آمده‌اند، و البته رمان‌های عاشقانهٔ خاله‌جینا، دیگر وقتی برای مادرم باقی نمی‌ماند تا صرف من کند. حسرت نمی‌خورم که چرا نازونوازش نشده‌ام. از نازونوازش بیزارم. حتی در این سن‌وسال، اگر کسی لب‌های خیسش را جلو بیاورد تا ببوسدم، محکم می‌زنم توی گوشش، آن‌قدر که از این کار بیزارم.
مروارید رضایی
از کجا معلوم اگر جای دیگری به دنیا آمده بودم وضعیت طور دیگری بود؟
Sara Lalehzari
آن زمانی که خیال می‌کردم بخشی از مادرم هستم از یادم رفته، فقط یادم می‌آید که یک روز فهمیدم من و او دوتا آدم جداییم و بعدش دیگر دنیا هرگز مثل قبل نشد. هرگز.
دختر بهاری
اگر سیارهٔ زمین سرخ شود، بعد ترک‌ترک شود و توی این آسمان رنگ‌ورورفته منفجر شود، دل من خنک نمی‌شود. باید خودم هم بترکم و مثل قطره‌های باران بپاشم به کل جهان. همین و بس.
ali73
اگر چیزی زیادی کش پیدا کند بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که می‌گویی: دیگر بس است.
یاسمن
با وجود آن‌همه خانه‌ای که داخلشان آتش روشن بود، من تک‌وتنها با دوچرخهٔ لکنته‌ام در آن سرمای کشنده بیرون بودم، انگار که توی بیابان باشم. آرزو کردم جهان بترکد
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
زدم. روز اول مدرسه. باید دربارهٔ حیوانی حرف می‌زدیم که خیلی دوستش داشتیم. موضوعی احمقانه. من خودم همهٔ حیوان‌ها را دوست دارم. گفتم آدم‌هایی که سگ‌ها یا گربه‌ها را عقیم می‌کنند تا سروگوششان نجنبد و ول نگردند یا بوی بد ندهند جنایتکارند. حیوان‌ها را یا باید همان‌طور که هستند بپذیری یا دست از سرشان برداری. نمرهٔ بدی گرفتم. معلم برایم توضیح داد که گربه‌ها را عقیم می‌کنند چون بی‌احتیاط‌اند و ممکن است وقتی دنبال جفت می‌گردند ماشین زیرشان بگیرد. گفتم گربهٔ نر این حق را دارد که زندگی‌اش را به‌خاطر گربهٔ ماده به خطر بیندازد. آدم‌ها خودشان چنین حقی دارند و گاهی سر عشق‌وعاشقی جانشان را می‌دهند، مثل تریستان و ایزولت، یا مثل اینس دوکاسترو.
Pariya Ahmadi
حالا که بزرگ شده‌ام، دیگر خیلی برایم مهم نیست زندگی‌ام چطور می‌گذرد. آدم به همه‌چیز عادت می‌کند.
دختر بهاری
واقعاً از ته دل آرزو کردم دنیا مثل یک آتش‌بازی خونین منفجر شود. این اتفاق نیفتاد. آرزوها هیچ‌وقت برآورده نمی‌شوند. این را خوب می‌دانم. مهم نیست. اگر سیارهٔ زمین سرخ شود، بعد ترک‌ترک شود و توی این آسمان رنگ‌ورورفته منفجر شود، دل من خنک نمی‌شود. باید خودم هم بترکم و مثل قطره‌های باران بپاشم به کل جهان. همین و بس.
عطیه فلاح
من نه که ندانم آنجا آینه هست، ولی هر بار فراموشش می‌کنم. نمی‌دانم چرا. آن پنجشنبه، آینه را که نگاه کردم، دختری را دیدم که داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و بعد، احساسی شبیه ترس سراغم آمد. دقیقاً ترس که نه، بیشتر دردی توی سینه‌ام حس کردم، انگار کسی با مشت به قفسهٔ سینه‌ام می‌کوبید. به دور و برم نگاه کردم. جز خودم کسی آنجا نبود. دوباره به آینه نگاه کردم. دختر، بی‌حرکت، نگاهم می‌کرد. آن‌وقت بود که متوجه شدم. خودم بودم. شکی نبود. امکان نداشت کسی جز من باشد. ولی خودم را به جا نیاورده بودم. آن لحظه، یکدفعه و بدون دلیل، به‌قدری احساس ناامیدی کردم که نگو.
عطیه فلاح
به خودم که فکر می‌کنم، نفرت من از خودم حتی از نفرتی که بقیه از من دارند، بیشتر است. بله، خیلی بیشتر.
عطیه فلاح
تا وارد شدم، دخترها سر چرخاندند سمتم. درجا همه‌شان ساکت شدند. همیشه همین است. به دیدنم عادت نمی‌کنند. خودم هم نمی‌توانم، با اینکه این‌همه سال گذشته خودم هنوز نتوانسته‌ام به دیدن خودم عادت کنم.
عطیه فلاح
پی تو می‌گردم فراتر از انتظار فراتر از خودم و چنان دوستت دارم که نمی‌دانم کدام‌یک از ما دو نفر غایب است.
bec san
جرئت نداشتم دورتر بروم، راه را بلد نبودم. تک‌وتنها همان‌جا ماندم، روبه‌روی آن زمین‌های پرت آب‌گرفته با نهرهای کوچک تک‌افتاده که گیاهان آرام و خاموش ازدلشان روییده بود. اصلاً نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد یا چرا. فقط می‌دانم یکدفعه فهمیدم من و مامان جدایِ از همیم. دو آدم کاملاً متمایز و تا ابد جدا. غم سنگینی به دلم افتاد. غمی به بزرگی تمام تنهایی‌های روی زمین. از آن روز، دیگر خودم را حس می‌کنم. حالا که بزرگ شده‌ام دیگر برایم مهم نیست. ولی آن روز خودم را خیلی کوچک می‌دیدم، آن‌قدر کوچک که کنار آن‌همه گل وحشی مردابی به‌زور به‌چشم می‌آمدم و مامان خیلی دور بود و تا ابد جدا از من.
مروارید رضایی

حجم

۱۵۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۱۵۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
۷۱,۴۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد