بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب برلینی ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب برلینی ها

بریده‌هایی از کتاب برلینی ها

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۲از ۱۲ رأی
۳٫۲
(۱۲)
بیش‌ترِ آدم‌ها و پدیده‌ها از دور زیبا به نظر می‌رسند، وقتی زشتی‌های‌شان را می‌بینی که به قدر کافی به‌شان نزدیک شده باشی.
حسین احمدی
آن طرف‌تر زن و مرد پیری نشسته بودند کنار هم؛ خیلی پیر؛ جوری که با دیدن‌شان اولین سؤالی که به ذهن آدم می‌رسید، این بود که چه‌طوری خودشان را رسانده‌اند این‌جا. مرد کتاب می‌خواند و زن گوش می‌داد. سرش را گذاشته بود روی شانهٔ مرد و پشتش را نوازش می‌کرد. بعضی‌ها نیازی ندارند خوشبختی را فریاد بزنند؛ آرام و بی‌صدا زندگی‌اش می‌کنند.
حسین احمدی
حدی از دلهره برای هر شهروند ایرانی ــ هر جای جهان و شاید حتی هر جای تاریخ که باشد ــ عادی است؛ اصلاً به‌اش اعتیاد داریم و نباشد خمار می‌شویم.
حسین احمدی
آن‌هایی که یک ایدئولوژی خاص توی کله‌شان فرورفته راحت‌اند. کسی از قبل فکر همه‌چیز را برای‌شان کرده و آن‌ها دیگر فکر نمی‌کنند، فقط عمل می‌کنند. به تحلیل و تصمیم نیاز ندارند. اما اگر به جای ایدئولوژی دنبال حقیقت باشی، همه‌چیز نسبی می‌شود. همه‌چیز غیرقطعی می‌شود. و تصمیم گرفتن راحت نخواهد بود. همین می‌شود که آن‌قدر در میانه‌ها قدم می‌زنی که ذره‌ذره همه دشمنت می‌شوند. آن‌هایی که اهل قطعیت و جزم‌اند نسبیت را بزرگ‌ترین دشمن خودشان می‌دانند و با تمام قوا دست به دست هم می‌دهند تا از پا درش بیاورند و حتی ریشه‌کنش کنند. این دشمن مشترک چنان قدرتمند است که آن‌ها را، به‌رغم دشمنیِ به‌ظاهر دامنه‌دارشان با هم، به اتحادی شوم می‌کشاند؛ پلید و مرگ‌آور.
حسین احمدی
ساختمان‌های یک‌شکل، بازمانده‌های ددآر، ردیف شده بودند جفت هم، با نماهای سیمانی و پنجره‌های فلزی؛ تخت، خشک و بی‌روح. آدم را می‌ترسانند. این ساختمان‌ها و این سیمای شهری آدم را خیلی می‌ترسانند. این‌قدر شبیهِ هم بودن، بیش‌تر از آن‌که برقراری نظم را به ذهن آدم القا کند، تحت سلطه بودن را تداعی می‌کند. انگار انگشت اشاره‌ای است که به تهدید و تحذیر رو به تو گرفته شده و می‌گوید «حق نداری تکون بخوری. کوچیک‌ترین تنوعی،‌ کوچیک‌ترین خروج از معیاری، ممنوعه.» هر وجه تمایزی محکوم بود و تو می‌بایست تبدیل می‌شدی به یک هیچ‌کسِ بی‌چهره.
حسین احمدی
کسی چه می‌داند؟ حقیقت چیزها هیچ‌وقت برای آدم معلوم نمی‌شود. و زندگی همین تعلیق است میان دانسته‌هایی که حتی نمی‌توانی روی درست بودن‌شان حساب کنی و نادانسته‌هایی که می‌دانی تا بی‌نهایت ادامه دارند. حقیقت همیشه مکتوم می‌ماند و ما تنها توهمی از آن را نشخوار می‌کنیم.
حسین احمدی
و من را بیش‌تر به این فکر فرومی‌برند که بیرونِ آدم، چیزی خوب یا بد نیست. همه‌چیز از درون نشئت می‌گیرد؛ همهٔ خوبی‌ها و بدی‌ها، رضایت‌ها و نارضایتی‌ها، سرخوشی‌ها و دل‌مُردگی‌ها. دلت که خوش نباشد، بهشت هم خوشایندت نخواهد بود؛ اگر اصلاً وجود داشته باشد. احساس سعادت نشسته جایی در اعماق وجود خود آدم، نه سر قلهٔ قاف.
حسین احمدی
چیزی در وجود آدم‌ها هست که فقط وقتی آن‌ها را در آغوش می‌گیری، خودش را به‌ات نشان می‌دهد؛ شاید حرارت تن‌شان باشد، یا بوی پوست‌شان، یا حتی فشار خون‌شان، نمی‌دانم، اما وقتی او را در آغوش گرفتم، نگرانی‌ای که بابت فاصله داشتم، دود شد رفت هوا. خودش بود. هنوز خودش بود و ناگهان احساس کردم تنها چند ثانیه است همدیگر را ندیده‌ایم، نه سال‌های سال. بوی خوشی پیچید توی مشامم. لحظه‌هایی از این‌دست غنچه‌هایی نادرند که به‌ندرت اما باشکوه روی درخت زندگی آدم می‌رویند. چیزی ته گلویم شروع کرد جنبیدن. در کسری از ثانیه اشک شد و گلوله شد و از گوشهٔ چشم‌هایم ریخت روی گونه‌ها.
حسین احمدی
ما عادت نداریم قدر دارایی‌های‌مان را بدانیم ــ شاید هم اصلاً به عقل‌مان نمی‌رسد ــ در عوض، حسرت خوردن برای نداشته‌ها را خوب بلدیم. نق زدن را هم. گویا از دیرباز همین‌طور بوده؛ یک خیام را که بگذاری کنار، بنگی‌ها و چرسی‌ها را هم که بی‌خیال شوی، دیگرانی که می‌مانند معمولاً ناراضی و غمگین‌اند. گاهی اوقات فکر می‌کنم واقعاً در طول این‌همه قرن که گذشته، ما چه‌قدر تغییر کرده‌ایم؛ اصلاً چیزی هست که به حساب بیاید؟ شاید یک دلیل مهمش این باشد که همیشه به جای کنار آمدن با تدریج، اعتماد به آن و پذیرش آهستگی و پیوستگی، مسیرها را گه تند و گهی خسته رفته‌ایم؛ یا دنبال میان‌بر بوده‌ایم، یا در انتظار نجات‌دهنده. حواس‌مان هم نبوده که اولی مشمول «گشتم، نبود، نگرد، نیست» می‌شود و دومی سال‌هاست که چشم‌هایش را بسته و در گور خفته.
حسین احمدی
این‌جا خیلی‌ها در جریانن که شما دارین یه کارهایی می‌کنین. بیش‌ترشون هم فکر می‌کنن این رمان، این کار شما، یه پوششیه برای تخلیهٔ اطلاعاتی برلینی‌ها.» صدایم تیز و لحنم تند شد. گفتم «بیخود همچین فکری می‌کنن. من نویسنده‌م آقا؛ نه جاسوس. اتفاقاً همین چند وقت پیش هم چندتا یقه‌سفید اومده بودن سراغم که تو با ضدانقلاب همکاری می‌کنی.» گفت «همینه که دل من رو می‌سوزونه. وقتی مستقل باشی، هم پوزیسیون می‌زندت، هم اپوزیسیون. هیچ‌کدوم نمی‌خوان سر به تنت باشه؛ چون در نهایت ماهیت جفت‌شون یکیه.»
حسین احمدی
یکی از سخنران‌ها گفته بود مردم ایران اسیر یک جور ایده‌آلیسم قناس و افراطی‌اند که هدفش به دست آوردن بهترها نیست، فقط‌وفقط بهترین را می‌خواهد و معتقد بود همین امر، ایرانی‌ها را به دام نارضایتی‌ای مدام و رکودی همیشگی کشانده. گفته بود بسیاری از ملت‌های جهان ــ حتی در همین کشورهای پیشرفته ــ با رضایت، شوق قلبی و حتی ولع به سمت چیزهایی دست دراز می‌کنند که مردم ایران به‌هیچ‌وجه آن‌ها را نمی‌پذیرند یا دست‌کم با اکراه قبول می‌کنند.
حسین احمدی
یاد حرف‌های یکی از برلینی‌ها افتادم که وقتی به‌اش گفته بودم «خوب از پس این‌همه ماجرا براومده‌ین و جون سالم به دربرده‌ین.» گفته بود «هر چی باشه زندگی از مرگ قوی‌تره جوون. ما زندگی خوبی نکرده‌یم، اما این رو هم نمی‌شه نادیده گرفت که مرگ رو شکست داده‌یم. ما ــ من و خیلی از همین رفقایی که این‌جا می‌بینی ــ تا پای مُردن رفته‌یم و به‌ش تن نداده‌یم. الآن داریم با جون دوم‌مون زندگی می‌کنیم.» آدم جالبی بود.
حسین احمدی
چند نفری هم همیشه این گوشه و آن گوشه بساط می‌کنند کلاه و مدال و نشان‌های نظامی به خلق‌الله می‌فروشند. سرنوشت نشان‌ها و مدال‌های نظامی معمولاً همین است؛ به فروش می‌رسند. قیمت‌شان گاه چند سکه و اسکناس است و گاه شرافت انسانی.
حسین احمدی
اگر بخواهم از زبان خودِ قاسمی استفاده کنم، باید بگویم این‌جا راوی محتوایی درست (یعنی مدرنیته و مدرنیزاسیون قناس) را به شکلی نادرست (یعنی چوب زدن فقط به زنان) و حتی با بیانی توهین‌آمیز صورت‌بندی کرده. اگر به جای زن مدرن ایرانی می‌گذاشت انسان مدرن ایرانی، موضوع به‌کلی فرق می‌کرد و متنی نقادانه و درست‌ودرمان می‌شد. یک جور قناسی غریب در مدرن شدن به سبک ایرانی وجود دارد. پوسته‌های بیرونی و ظواهر زندگی‌مان مدرن شده‌اند، اما از درون هنوز در اعماق گذشته سیر می‌کنیم. شخصیت‌های‌مان این‌طوری است، معماری‌مان این‌طوری است، صنعت‌مان این‌طوری است، اقتصادمان این‌طوری است، ادعای‌مان هم کون عالم‌وآدم را پاره می‌کند. از همین سوراخ است که مارکسیست مسلمان و خیلی چیزهای دیگر بیرون می‌آید؛ از همین سوراخِ قناس مدرن شدن.
حسین احمدی
احد که از عملیات فروغ جاویدان حرف زده بود یاد بهزاد افتاده بودم. پدرش در همان عملیات کشته شده. در ایران به‌اش می‌گویند عملیات مرصاد. به پاسداری فکر می‌کردم که با احد روبه‌رو شده بود. اگر زنده می‌بود، حالا حتماً او هم بازنشسته شده بود و جایی داشت برای خودش روزگار می‌گذراند. فکر می‌کردم حالا، بعد از این سال‌ها، اگر آدم‌هایی که در آن عملیات عجیب‌وغریب روی هم تفنگ کشیده بودند دوباره همدیگر را ببینند، این‌بار مثلاً در کافه‌ای در برلین یا خیابانی در تهران، چه برخوردی با هم می‌کنند. فکر نکنم خشونتی میان‌شان ردوبدل شود.
حسین احمدی
گفت «من و خیلی از رفقام شاگرداول‌های شهر و استان بودیم. اما افتادیم دنبال چیزی که مال ما نبود. ما هم مال اون نبودیم. خیلی تلفات دادیم؛ هم انسانی، هم انرژی، هم زمانی. بیش‌ترمون مُردیم، کم‌ترمون موندیم. زنده‌ها هم بیش‌ترشون آواره شدن این‌ور اون‌ور دنیا؛ مثل خودم. اشتباه از ما بود. ما برای زندگی‌ای برنامه‌ریزی کردیم که توان عملی کردنش رو نداشتیم. سر بزنگاه هم که شد عقب نشستیم و گذاشتیم یه‌مشت کودن کارهایی رو دست بگیرن که ما در بدترین حالت‌مون بهتر از اون‌ها انجام‌شون می‌دادیم. این روزها با خودم کلی فکر کرده‌م که امروز به شما چی بگم. برای شروع می‌تونم بگم که شروع خوب اقرار به اشتباه‌های گذشته‌ست، که البته جرئت می‌خواد.»
حسین احمدی
سال‌های سال آدم‌های مختلف رفته‌اند کنار خزر و پشت به دریا عکس گرفته‌اند. تناقض عجیبی در این کار وجود دارد؛ همین که بکوبی بروی جایی، حالا می‌خواهد ساحل خزر باشد یا تخت‌جمشید یا پای ایفل، بعد وقتی می‌خواهی عکس بیندازی پشتت را بکنی به‌اش؛ انگار حضورش اصلاً برایت اهمیتی نداشته.
حسین احمدی
«مشکل کار تو، که اتفاقاً من اون رو حُسن شخصیتت می‌دونم، اینه که زیادی دموکراتی. این آدم رو خیلی نسبی‌گرا می‌کنه. تو به همه حق می‌دی. حکم صادر نمی‌کنی. حقیقت رو یه پاکت سیگار نمی‌دونی که فقط توی جیب یه نفر باشه. دست هر کی یه نخ می‌دی. این‌طوری همه محق می‌شن و هیشکی بی‌حق نمی‌مونه. چنین جهانی جهان پیچیده‌تریه؛ خیلی پیچیده‌تر. روایتش هم سخت‌تره؛ خیلی سخت‌تر. همینه که داره اذیتت می‌کنه.» از آن شب خیلی می‌گذشت و من ب
حسین احمدی
«مشکل کار تو، که اتفاقاً من اون رو حُسن شخصیتت می‌دونم، اینه که زیادی دموکراتی. این آدم رو خیلی نسبی‌گرا می‌کنه. تو به همه حق می‌دی. حکم صادر نمی‌کنی. حقیقت رو یه پاکت سیگار نمی‌دونی که فقط توی جیب یه نفر باشه. دست هر کی یه نخ می‌دی. این‌طوری همه محق می‌شن و هیشکی بی‌حق نمی‌مونه. چنین جهانی جهان پیچیده‌تریه؛ خیلی پیچیده‌تر. روایتش هم سخت‌تره؛ خیلی سخت‌تر. همینه که داره اذیتت می‌کنه.» از آن شب خیلی می‌گذشت و من ب
حسین احمدی
چندتا آبجو که خورد و سرش که گرم شد گفت “آدم معمولاً وقتی به مقصد می‌رسه همهٔ رنج‌هایی رو که در طول راه تجربه کرده فراموش می‌کنه؛ مثل زنی که وضع‌حمل کرده باشه یا ورزش‌کاری که قهرمان شده باشه. اما من، به برلین که رسیدم، تازه داغ دلم تازه شد. همه‌چیز رو از دست داده بودم؛ گذشته رو، حال رو، آینده رو. مینا رو هم به کشتن داده بودم. گاهی به خودم می‌گم کاش تو راه مُرده بودم و پام به برلین نمی‌رسید.” اون شیرجه زده بود تو خطر، اما ناقص. به خاطر عشق باید غرق می‌شد. اما نشده بود، چیز دیگه‌ای رو انتخاب کرده بود. شاید هم انتخاب نکرده بود، مجبور شده بود. یا شاید هم یه‌آن، سر بزنگاه، کم آورده بود و شیرجه‌ش ناقص مونده بود. هر چی که بود این حسابی کوفته‌ش کرده بود. یادم نیست کجا؛ اما یه جایی خونده‌م ــ شاید هم تو یه رمانی ــ که شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگی‌شون بیش‌تره.»
حسین احمدی

حجم

۵۳۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۴۵ صفحه

حجم

۵۳۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۴۵ صفحه

قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
۶۱,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد