«تمام زندگی من مثل حال کسیه که یه شب تو یه جادهٔ کوهستانی تو یه ماشین بخارگرفتهای نشسته، که رانندهش پاش رو گذاشته روی گاز و با سرعت میرونه. نهتنها منظرهها مدام عوض میشن، که تاریک هم هست و شیشهها هم ماتن؛ از تو با بخار و از بیرون با بارون. من همهچیزِ زندگی رو اینطوری دیدهم؛ گذرا، تار، مبهم و با فاصله.»
حسین احمدی
نگار رفته بود دنبال کارهایش. بعد هم قرار بود برود خانهای دیگر را ببیند. برایم سوپ درست کرده بود و گذاشته بود روی اجاق. همیشه همینطور است؛ حتی اگر خودش هم نباشد، اثر مهربانیاش هست.
حسین احمدی
استیصال معمولاً دستتنها نمیآید سراغ آدم. چند همکار و دستیار پیگیر هم دارد؛ فکروخیالهای مزاحم، احساس بطالت، ضعف اعتمادبهنفس و خیلی چیزهای دیگر. یکی از مهمترین و پُرکارترینِ این همکارهای خبیث سرماخوردگی است. درست وقتی روحت درد میکند و روانت زخم خورده، این هم مثل بختک میآید سراغت تا استخوانهایت هم درد بگیرد و چشمهایت هم بسوزد و نفست هم بند بیاید و مطمئن بشوی دنیا دارد به آخر میرسد. همین است، تا بوده همین بوده؛ نیروهای شر همیشه دست در دست هم دارند و در هارمونی و هماهنگی کامل با هم کار میکنند، برخلاف نیروهای خیر که همیشه پراکندهاند و دور از هم؛ جزیرههایی سرگردان، تکدرختهایی در کویر، که هیچوقت حتی خیال جنگل شدن را هم نمیتوانند به مخیلهشان راه دهند.
حسین احمدی
فراموشی تلخ است؛ چنان تلخ و دردناک، که ترسش همیشهٔ تاریخ یکی از بزرگترین ترسهای بشری بوده.
حسین احمدی