بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شوهر معمولی من: دو جُستارِ فلسفی در باب روششناسیِ ساختارشکنِ کامیابی در زندگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب شوهر معمولی من: دو جُستارِ فلسفی در باب روششناسیِ ساختارشکنِ کامیابی در زندگی

بریده‌هایی از کتاب شوهر معمولی من: دو جُستارِ فلسفی در باب روششناسیِ ساختارشکنِ کامیابی در زندگی

انتشارات:انتشارات کلاغ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۸از ۱۰ رأی
۲٫۸
(۱۰)
ما خیلی زحمت می‌کشیم. صبح که اثر انگشتمون رو به منظور ورود به اداره توی اون دستگاه انگشت‌زنی ثبت می‌کنیم، می‌ریم پشت میزمون می‌شینیم و بعدِ کمی حال‌واحوال با این هم‌کار و اون هم‌کار، بساط صبحانه رو آماده می‌کنیم و دور هم می‌نشینیم به خوردن نون و پنیر و گوجه و خیار. یه دلِ سیر که خوردیم منتظر می‌شیم آقافرج چایی دیشلمه رو بیاره که به قول بروبچ بزنیم تو رگ. حوالی ساعت ۹ که رئیس می‌آد سرِ کار یه عرض ارادتی بهش می‌کنیم. بعد از این عرض ارادت، کار استارت می‌خوره. البته منهای یک ساعت نهار و نماز
milad
اهمیتِ داشتنِ یک شوهر معمولی در اهمیتِ داشتن یک شوهر معمولی همین بس که او این کتاب را نمی‌خواند. بنابراین نمی‌داند من درباره‌ی او چه نوشته‌ام و چه‌ها گفته‌ام درنتیجه او هم‌چنان با من خوب و مهربان خواهد ماند.
سپیده
افتخار او به داشتن من شوهر معمولیم اسباب کارکردنم را به‌خوبی در خانه فراهم کرده. او برایم یک کتاب‌خانه‌ی ام دی اف دورتادور اتاق کارم زده که هیچ کتابی نیست که بخواهم و توش نباشد. هر کتابی را هم که بخواهم و نداشته باشم به هر قیمتی شده برایم می‌خرد. یک لب تاپ صورتی دِل هم برایم خریده تا من بتوانم در کمال آسایش و راحتی داستان‌هام را تایپ کنم و هرجا که دلم خواست ببرمش تا مجبور نباشم حتماً در یک مکان مشخص و معین بنویسم. گاهی درِ اتاق را می‌زند و با یک سینی چای و میوه کنار دستم می‌نشیند و حالِ کاروبارم را می‌پرسد. «امروز چند صفحه نوشتی؟» یا این‌که «امروز تو مود نوشتن بودی یا نه؟»
سپیده
بابا جان! ما بچه‌مون نمی‌شه... شوهر معمولیم دلش بچه نمی‌خواد. معتقد است بچه جز مزاحمت چیزی برای آدم ندارد به‌خصوص برای شب‌ها. یعنی نگران این است که آرامش شبانه‌مان بر هم بخورد چون همش باید نگران هوش و حواس بچه‌ها باشد و او حال‌وحوصله‌ی این قایم‌موشک‌بازی‌ها را ندارد. تازه می‌گوید: «یه جاده‌ی چالوس می‌خوایم بریم باید از هفت خان رستم رد شیم تا اجازه‌ی بچه رو از مدرسه بگیریم. کی حال‌وحوصله‌ی این بچه‌بازی‌ها رو داره. این‌طوری هر وقت دلمون جاده‌ی چالوس بخواد خودمون رو پرت می‌کنیم تو ماشین و دِ برو...» و این‌گونه شد که من به این نتیجه رسیدم در مواجه با پرسش‌های مکرر اطرفیان، من باب کی بچه‌دارشدنمان بگویم: «بابا جان! خانوم جان! ما بچه‌مون نمی‌شه... مشکلی هست؟!»
سپیده
خوش‌سفر شوهر معمولیم عادت عجیبی دارد. شب می‌خوابد و صبح بیدار می‌شود و می‌گوید: «خانوم چمدان رو ببند که بزنیم به جاده.» گاهی از کویر سر درمی‌آوریم و گاهی از کنار دریا اما مسأله‌ی او کجارفتن نیست. مسأله‌اش این است که زوج‌ها باید هر از چند گاهی بار سفر ببندند و از خانه و کاشانه‌شان دور شوند تا هم سفر حالشان را خوب کند هم دلشان برای خانه‌شان تنگ شود. جایی که وقتی پات را توش گذاشتی با همه‌ی حالی که از سفر بردی بگویی: «آخیش برگشتیم خونه‌ی خودمون. هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه.» موقع سفر مثل پروانه دور من می‌چرخد. به قول خودش دلش نمی‌خواهد آب تو دل من تکان بخورد. بین خودمان باشد او یک روشن‌فکر آس‌وپاس نیست. او یک شاعر و یک فیلسوفِ کچل یا یه عشق هابرماس نیست اما مرد خوش‌سفری ا‌ست.
سپیده
خانه را پُر کردم از ظروف یک‌بارمصرف. از این مدل‌دارهاش. همان گُل‌گُلی‌ها. شام و ناهار را در ظروف یک‌بارمصرف میل می‌کنیم و او هیچ اعتراضی به این کار ندارد و بدون هیچ گوشه‌کنایه‌یی می‌گوید: «کاش دیگه و قابلمه‌ی یه‌بارمصرف هم اختراع می‌شد تا زحمتِ شستن این یکی دو قلم هم گردنت نمی‌افتاد.»
سپیده
بعد هم که خستگی‌اش را با یک چرت یک‌ساعته در کرد بلند می‌شود و از من سراغ شام می‌گیرد! می‌گوید: «خانوم شام داریم؟ خیلی گشنمه» من گاهی یک چیزی برای خوردن سر هم کرده‌ام و گاهی هم چیزی درست نکرده‌ام و زنگ می‌زنم رستوران سر خیابان و شام سفارش می‌دهم. و او در هر دو صورت وقتی شامش را می‌خورد می‌گوید: «خانوم دست شما درد نکنه، خسته نباشی. زحمت کشیدی.»
سپیده
اهمیتِ داشتنِ یک شوهر معمولی در اهمیتِ داشتن یک شوهر معمولی همین بس که او این کتاب را نمی‌خواند. بنابراین نمی‌داند من درباره‌ی او چه نوشته‌ام و چه‌ها گفته‌ام درنتیجه او هم‌چنان با من خوب و مهربان خواهد ماند.
سپیده
تحملم می‌کند به قول بیش‌تر آن روشنفکرهای آس‌وپاس یا دوستان شاعر و نقاش و فیلسوف و جامعه‌شناسم و حتا والده‌ی مکرمه‌ام کسی در این دنیا نیست که مرا درک کند. خُلق‌وخویم را می‌گویم. دیوانگی‌هایم را می‌گویم. برای همین بهتر است دیگر دنبال کسی نباشم که درکم کند و با من در یک عرض قدم بزند، بلکه باید دودستی بچسبم به کسی که می‌تواند تحملم کند. می‌تواند پای دیوانگی‌هایم، رِ بِ رِ عوض‌شدن مودَم بایستد و جاخالی ندهد. حالا فکر می‌کنم شاید شوهر معمولیم این توان را به‌خوبی دارد چون او نه مرا به حال خود رها کرده و نه روی اعصاب و روانم راه می‌رود. او به من نمی‌گوید: «خانوم امروز خیلی تو غمی، چرا؟ چت شده؟ چرا یه روز خوش‌حالی یه روز ناراحت؟» او همان‌قدر با حال خرابم می‌سازد که با حال خوبم. او به من هیچی نمی‌گوید درعین‌حال که من مطمئنم بیش‌تر از هر کس دیگر در این دنیا مراقب من است و بیش‌تر از هر کس دیگر به فکر من.
سپیده
بعد هم می‌گوید: «خیلی بده که تو این‌جا نشستی و می‌نویسی اما من هیچ‌کدوم از داستان‌هات رو نخواندم. می‌دونی که تا چشمم به دو خط می‌اوفته خوابم می‌بره. خودم می‌دونم که چه‌قدر بده که زن آدم نویسنده باشه و آدم هیچ‌کدوم از کتاب‌هاش رو نخونده باشه اما دلم می‌خواد بدونی من به داشتن همسری مث تو افتخار می‌کنم حتا اگر هیچ‌وقت هیچ‌کدوم از کتاب‌هات رو نخوونم. همین‌ که تو همسر من هستی و دیگرون می‌گن زنِ فلانی رو می‌شناسی؟ نویسنده‌ست! نمی‌دونی چه قندی تو دل من آب می‌شه از داشتن زنی مث تو.»
سپیده
بربادرفته آرزوهای بربادرفته‌ی من کم نیستند. من دلم می‌خواست زن یک مرد خاص شوم تا به‌همان‌اندازه طعم یک زنده‌گی زناشویی خاص را بچشم تا به خیلی‌ها ثابت کنم می‌شه ازدواج کرد و خاص زنده‌گی کرد اما نشد. ولی من ساکت ننشستم و سعی کردم حداقل به خاص‌بودن خودم ادامه بدهم و البته به لطف خدا شوهر معمولیم نه تنها مانع من نشد بلکه مطلقاً در جهت مخالف من هم حرکتی نکرد. انگار او هم بدش نمی‌آمده که یک زن غیرمعمولی داشته باشد. و این یک اتفاق خوب بود چون یک زن خاص معمولاً در کنار یک مرد خاص کم‌تر دیده می‌شود.
سپیده
میهمانی‌های شبانه میهمانی شبانه رفتن با یک شوهر معمولی درحالی‌که در آن میهمانی کُلی روشن‌فکر آس‌وپاس یا بهتر از آن نقاش و شاعر و فیلسوفِ کچل یا عشقِ هابرماس دعوت هستند، ریسک بزرگی است اما واقعاً رفتن به یک میهمانی شبانه برای چون منی که در یک زنده‌گی پُر از روزمره‌گی گیر افتاده‌ام از نان شب هم واجب‌تر است. پس باید تن به این ریسک بدهم و بروم. شوهر معمولیم برعکس تمام مردان دیگر دستاهاش را دور بازوهایم حلقه می‌کند. به هیچ زنی نگاه نمی‌کند و هیچ زنی به او نگاه نمی‌کند. با هیچ زنی حرف نمی‌زند و هیچ زنی با او سر حرف را باز نمی‌کند. این یعنی این‌که لازم نیست در میهمانی شبانه دنبالش بگردم که کجا گم‌وگور شده است.
سپیده
چه حوصله‌یی دارد شوهر معمولیم عادت دارد هر صبح قبل از خوردن صبحانه برود پارکِ نزدیک خانه و ورزش کند. اول حسابی می‌دود و بعد با آن دستگاه‌های من‌درآوردی که شهرداری در پارک‌ها گذاشته بازی‌بازی می‌کند، من باب گرم‌کردن عضلات ورقلمبیده‌اش. حسابی که عرق می‌کند با یک نان بربری داغ راهی خانه می‌شود و میز دونفره‌ی صبحانه را می‌چیند و خودش به‌تنهایی صبحانه‌اش را می‌خورد و می‌رود سرِ کار، بی‌خبر از خواب‌هایی که در این ساعت من در حال دیدنم. ساعتی که او بیدار می‌شود، ورزش می‌کند و میز صبحانه آماده می‌کند من خوابم. در خوابی ناز از یک رؤیای ازدست‌رفته.
سپیده
سیلور استاین را نمی‌شناسد شوهر معمولیم سیلور استاین را نمی شناسد. و من این واقعه‌ی بزرگ را همین چند دقیقه قبل فهمیدم. وقتی که داشتم یک شعر از سیلور می‌خواندم. همان که می‌گوید: من نمی‌توانم ابرها را برایت به چنگ آورم یا به خورشید برسم من هرگز آن کسی نبودم که تو می‌خواستی... متأسفم از این که رؤیاهای تو را تعبیر نکردم ... مرا ببخش... وقتی به من گفت داری چی می‌خوانی و من گفتم یک شعر از سیلور استاین. یک‌هو آه از نهادش بلند شد و گفت: «آخی اصلاً به هیکل گُنده‌اش نمی‌خوره که اهل شعر و شاعری باشه.»
سپیده
دیالوگ با شوهر معمولی شوهر معمولی من بلد نیست حرف‌های قلنبه‌سلنبه بزند. فضای گفت‌وگویی بین ما دو نفر یا همان دیالوگ خودمان (خودمان یعنی ما روشن‌فکرهای آس‌وپاس) بیش‌تر درباره‌ی جریانات روزمره است. این‌که سر کارش چه شده و نشده و این‌که من در خانه چه کردم و نکردم. کی چی گفت، کی چی نگفت. کلاً جز این موارد هیچ حرف مشترکی بین ما دو نفر وجود ندارد. البته با وجود این‌که او بلد نیست حرف‌های قلنبه‌سلنبه بزند اما حرف‌هایی درباره‌ی دوست‌داشتنم در گوشم زمزمه می‌کند که حال مرا خوب می‌کند و بگی‌نگی حسابی به دلم می‌چسبد.
سپیده
کافه هیچ شوهر معمولیم اهل کافه‌رفتن نیست. می‌گوید قرتی‌بازی پسر و دخترهای بی‌کار است اما یک زنده‌گی معمولی آن‌قدر زور ندارد که من را از علایقم دور کند آن هم علاقه‌ی رفتن به کافه. یک روز حس نوستالژیک کافه‌رفتن تو خونم زد بالا. زد به سرم که با یکی از دوست‌موست‌های روشن‌فکرم بروم کافه نادری. به یکی زنگ زدم و گفتم: «می‌یای بریم کافه نادری؟» گفت: «آره. چرا که نه! البته مهمون تو.» حالم به هم خورد. آس‌وپاس عوضی! حالم از این چتربازهای مفت‌خور به هم می‌خورد. اما گفتم: «جهنمِ ضرر، مهمون من.» رفتیم کافه نادری. شروع کرد به ورورکردن درباره‌ی نیچه. مرگ خودم نمی‌دانست نیچه را چه‌جوری می‌نویسند اما هم‌چین نیچه نیچه می‌کرد و پک می‌زد به سیگارش انگار از شکم مادر درنیامده نیچه‌باز بوده. کفر مصبم را درآورده بود بهش گفتم: «ولش کن حوصله‌ام سر رفته بیا درباره‌ی یه چیز دیگه حرف بزنیم.» گفت: «ما جز نیچه حرفی واسه گفتن نداریم ته‌تهش می‌تونم درباره‌ی صادق باهات حرف بزنم. به‌هرحال این‌جا بوی صادق رو می‌ده.»
سپیده
جنگ و دعوای ما دو نفر شوهر معمولیم با وجود گرم‌کردن سرش با ماهی‌گیری اعصاب و روان درست‌ودرمانی ندارد. گاهی هم‌چین با من دعوا می‌کند و دق‌ودلی‌های نهفته در وجودش را سر من فلک‌زده خالی می کند که به سلامت روانش شک می‌کنم و کلی هم دلم به حال مظلومیت خودم می‌سوزد. فکرش را بکنید پای یک مرد معمولی بنشینی و بسوزی بعد دعوایت هم بکند! چند روز پیش سر این‌که با دوستان روشن‌فکرِ آس‌وپاسم رفته بودم خانه‌ی هنرمندان و یادم رفته بود به ساعت نگاه کنم که شستم خبردار شود ساعت از ۱۰ شب گذشته و هنوز به خانه برنگشته‌ام و به شوهر معمولیم هم خبر نداده‌ام کجا هستم هم‌چین سرم داد کشید که مو به تنم سیخ شد و بعد هم به شدیدترین لحن مرا تهدید کرد و با فریادی گوش‌خراش گفت: «دفعه‌ی آخرت باشه وگرنه خودم را می‌کُشم از دست تو.»
سپیده
چون هرجا برود و بیاید آخر سر هم صداش می‌زنند: خانوم آقای دکتر فلانی... خانوم آقای مهندس بهمانی... و از این‌ها مهم‌تر و بدتر این‌که بارها در زنده‌گیت می‌شنوی که: اِ این خانوم رو نمی‌شناسید؟! آره ایشون خانوم آقای روشن‌فکر آس‌وپاس یا بهتر از آن خانوم آقای نقاش...، فیلسوفِ کچل... یا جامعه‌شناسِ عشقِ هابرماس... هستند. اما هیچ‌کس مرا این‌گونه صدا نمی‌زند. من نام و نام‌خانواده‌گی خودم را دارم و همه‌جا خودم هستم که صدا زده می‌شوم. راستش من در کنار شوهر معمولیم خیلی‌خیلی خاص به نظر می‌رسم.
سپیده
گفتم: «وا!!! کجای این بنده‌خدا گُنده است؟!» گفت: «همه‌جاش. به خاطر همان هیکل گُنده‌اش ان‌قدر مشت خورده.» گفتم: «مشت خورده؟!» گفت: «آره! پس چی! حسابی تو زنده‌گیش مشت خورده. رمبو تا رمبو شود کلی در رینگِ بوکس مشت خورده، نمی‌دونستی؟!!!» این‌جا که رسید من تازه فهمیدم که شوهر معمولیم سیلور استاین را با سیلوستر استالونه اشتباه گرفته. اما به رویش نیاوردم که چه‌قدر پرت است از باغ. چون یک‌جورِ معصومانه‌یی آمد طرفم، دست‌هایم را گرفت و گفت: «شعرش شعر من است، من هم همین احساس را نسبت به تو دارم. مرا ببخش...»
سپیده
قسمت دهن آدم را هم‌چین می‌بندد که انگار چسب قطره‌یی تو دهنت ریخته باشن
نوشین

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد