بریدههایی از کتاب روزهای پیام بری
۴٫۴
(۱۲)
خوراک اصلی ما سروکله زدن با منافقین و بقیۀ گروهکها بود. از چهارراه خیام تا سهراه و به سمت سبزهمیدان بساطشان پهن بود. هر روز چیزی را میشکستند و جایی را آتش میزدند. تعداد ما کمتر از آنها بود؛ یعنی سپاه و کمیته و ما به اندازۀ آنها نبودیم. آنها واقعاً شرور بودند. تند و افراطی و بیکله. روز شهادت بهشتی شیرینی پخش کردند. زنگ میزدند به انقلابیها و تبریک میگفتند. خیلیها را تهدید به ترور میکردند. چندین بار زنگ زده بودند منزل آقای باریکبین و تهدید کرده بودند که خانهاش را آتش میزنند. یک بار گوشی را خانم حاجآقا برداشته بود. شیرزنی بود. گفته بود: «اگر مرد هستید بیایید. ما منتظرتان هستیم!»
saqqa
تازه چشمم گرم شده بود که صدای شیون بلند شد. نفهمیدم چطور خودم را به اتاق پسرها رساندم. برق را که روشن کردم همهشان یکصدا گریه میکردند. هرچه پرسیدم چه شده هیچ نمیگفتند. هرچه از صبح دادوفریاد کرده بودند حالا بیآزار گریه میکردند. یک نفرشان خواب دیده بود. فقط گفته بود خواب باباش را دیده و بس. آقای شکیب هم آمد. نشستیم و تکتکشان را بوسیدیم. بر سرشان دست نوازش کشیدیم. زبان ما لال بود در برابر عظمت آن بچههای تخس که حالا در نیمۀ شب بعد از یک راه طولانی و خستگی، از غم خود دور نشده بودند و مثل شمع مچاله میشدند. بهراستی چه چیزی در آن لحظه میتوانست آنها را آرام کند؟ دوچرخه؟ ماشین کوکی؟ بازی شاه و وزیر؟ سهمیۀ کنکور؟ بهترین مدرسه؟ فوتبال و استخر و شنا؟... کدام؟
maryhzd
عبدالله زد به دیوارۀ آمبولانس و گفت: «غلامحسن! تو این خانۀ آخرتی که تو جادهها سرگردان کردی مواظب خودت باش! چیزی نمانده. داری میرسی به آخرش.» گفتم: «به تنهایی من رحم کنید. کمرم شکست از غصه. آن دنیا چه جور جواب این همه حقالناس را بدهم. کمکم دارم از مردم کشیده میشوم. نفرت دارد وارد سینهام میشود. حاجی، فکر میکنم شمرِ تعزیه شدهام. مردم واقعاً فکر میکنند سر امام حسین را من بریدهام. آنقدر فشار رویم هست که دوست دارم مردم سنگم بزنند. نمیزنند.» مرتضی گفت: «دیگر تمام شد. سفره را جمع کردند. چیزی نمانده از این پیامبریات.»
maryhzd
«ما دیگر با شهدا رفیق شدهایم. بهشان میوه تعارف میکنم. نارنگی پوست میکنم برایشان. میگویم بفرما انگور تاکستان، پستۀ بویین. بالاخره چرخ روزگار ما را با شما یک مسیر کرده. این شغل ما هم یک مقدار تنهایی دارد دیگر. آدم زنده هم اگر حرف نزند میترکد. ما ظاهراً زنده شما هم واقعاً زنده. خدا هم که گفته شهدا زندهاند. از این مردم مردۀ متحرک صد بار بهترید. لااقل کارتان درست است.
maryhzd
حاج اسماعیل مرد تندمزاجی بود. از قدیم تو هیچ دعوایی کم نیاورده بود. مضاف بر اینکه اگر سوت میزد حداقل چند قلچماق مشتی از چهارگوشۀ علافراسته یکدفعه از زیر و روی زمین و زمان میریختند درِ دکان. قبلترها چند باری معرکه گرفتنش را در بازار دیده بودم. از جلوی مغازهاش که رد میشدی کلی بروبیا داشت برای خودش. کلی خدموحشم از قِبَلش نان میخوردند. چقدر آدم در بازار کشتهمردۀ مرامش بودند و جاننثار کلامش.
چطور میخواستم این خبر را به او برسانم. با یک قد کوچک در برابر آن مرد دیلاق چه میخواستم بکنم. نهایتش یک جوان خام بودم با قیافهای که ته نگاهش مظلومیت بود در برابر مردی که چشمش، سبیلش، خط ابرویش... خدا خودش باید رحم میکرد.
maryhzd
هر روز میرفتم سردخانه و آن تکه پلاستیک را از کشو درمیآوردم و مینشستم هایهای گریه میکردم؛ اما سبک نمیشدم. چشمم باز شده بود. لشکر درد با همۀ قوا هجوم آورده بود. حال کسی را داشتم که تابهحال پشت دروازه بوده و حالا او را به درون باغ راه دادهاند. حالا میتوانستم ببینم خانوادۀ شهدا دقیقاً بعد از شنیدن پیام شهادت چه حالی پیدا میکنند و سرنوشتشان چه میشود. حالا درکم از مراسم شهدا و صباح مزار و شب سوم و هفتم عوض شده بود. احساس میکردم غریبهای بودهام در این همه مدت.
maryhzd
سال داشت، مرد وارسته و پردلی بود. مثل یک پدر که بچهاش را در بغل بگیرد شهدا را میشست و غسل میداد. آنها که در معرکه شهید نشده بودند غسل داشتند. مینشست زیر ناخنهای دست و پای شهدا را با سوزن، تمیز میکرد و پاشنههایشان را سنگ میکشید!
روز تشییع شهدا را میآوردیم به معراجالشهدا. آقای فخار مسئول اصلی پرچمپیچی شهدا بود. مردی مهربان و صبور که علم انساب میدانست. پرچم ایران را روی تابوت منگنه میکرد و عکس شهید را میچسباند. عکس شهید بهشتی، شهید رجایی، شهید باهنر را هم دورش تزئین میکرد تا آماده شود.
اینها را گفتم که در همین اوایل کتاب شما خوانندۀ محترم بدانید من در کجا ایستادهام. با چه کسانی کار میکنم و چهکار میکنم.
maryhzd
اما این واگن مسافرانی را در خود جای داده بود. مهمانان عزیزی که اسم رمز من و مأمور ایستگاه قطار بودند. در همان ده دقیقه استراحت مسافران، واگن خنک، روبهروی «انبار توشه» میایستاد و ما در تاریکی، جعبههای چوبی را میگذاشتیم توی آمبولانس. اولین بغض من در همانجا گل میکرد.
maryhzd
انقلاب شده بود. همه احساس مسئولیت میکردیم. انقلاب بچۀ شیرینزبان همۀ ماها بود. در حقش برادری میکردیم. امنیت خیابانهایش، پمپبنزینها، رفع قحطی و کمبود نفت و اقلام دیگر همه مهم بود. هیچکس دوست نداشت یک لک و خال روی صورت کودک انقلاب ببیند.
maryhzd
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد