"ولی تو، جان، فقط در یک عمر آنقدر آموختهای که لازم نشده از هزار زندگی بگذری تا به این یکی برسی."
I'mzucchini
"جاناتان، تنها جوابی که به عقلم میرسد این است که بین یک میلیون پرنده، شاید بهزور یکی پیدا شود که نظیر تو باشد.
I'mzucchini
اینجا مرغانی دریایی بودند که مثل خودش فکر میکردند. برای تکتکشان، مهمترین هدف در زندگی این بود که پیشرفت کنند و در آنچه بیش از هر چیز شیفتهاش بودند به کمال برسند، یعنی در پرواز.
I'mzucchini
انگار با سنگ حرف بزند.
I'mzucchini
زندگی ناشناخته و ناشناختنی است، و ما چیزی از آن نمیدانیم جز اینکه بهدنیا آمدهایم تا شکممان را سیر بکنیم، و تا جایی که برایمان امکان دارد زنده بمانیم."
I'mzucchini
حالا زندگی چهقدر ارزندهتر شده!
I'mzucchini
بعد از اینکه تصمیم گرفت مانند سایر مرغان دریایی گله باشد احساس کرد به آرامش و آسودگی خیال رسیده. دیگر به نیرویی که مجبورش میکرد بیاموزد پایبند نبود، دیگر نه از چالش خبری بود و نه از ناکامی، از جفتشان خلاص شده بود.
I'mzucchini
بابام درست میگفت. باید این فکرهای جنونآمیز را از سرم بیرون بریزم. باید پرواز کنم به خانه و پیش گلهمان بمانم و به همینکه هستم راضی باشم: یک مرغ دریایی بینوا و بالبستهٔ ناتوانی."
I'mzucchini
"نباید با خیالهای خام دلم را خوش کنم. اینطوری راه به جایی نمیبرم. من مرغ دریاییام. طبیعتم محدودم میکند. اگر مُقّدر بود اینهمه راجع به پرواز بدانم، سهمم از عقل و هوش خیلی بیشتر از اینها میشد.
I'mzucchini
گر دوست داری چیزی یاد بگیری، چه بهتر اینکه طعمهها را بشناسی و راه به چنگ آوردنشان را. این قضیهٔ پرواز خیلی هم چیز خوبی است، ولی برایت خوراک نمیشود، نمیتوانی با پروازهای آهسته شکمت را سیر کنی؛ خودت هم این را خوب میدانی.
I'mzucchini