«چای و نان و عشق، داغداغ مزه دارد!»
محمد حسن
وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آنها را پیش بگیرد و برود سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر میکند که آن راه دیگر بهتر بوده… امّا حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است.
محمد حسن
تاریخ را تنها خردهدروغهای خندهآور تاریخی قابلتحمّل میکند؛ وگرنه چیزی بهجز خون مظلومان، مرکّب تاریخ نبودهاست…
محمد حسن
بهخاطر مقامی که اگر بهقدر دنیا میارزید، باز هم چیزی نبود، رنگ عوض کنم؟ جامهٔ ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟ تو، نزدیکترین رفیق گالان، از او چنین چیزی را میخواهی؟ بدا به حالت بویانمیش، و بدا به حال همهٔ آنها که محبّت را دکّان میکنند تا با تجارت تزویر و تقلّب، به جاه و مقامی برسند…
محمد حسن
انسان، مفت، نمیتواند به بزرگترین آرزویش برسد.
hiba
وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آنها را پیش بگیرد و برود سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر میکند که آن راه دیگر بهتر بوده… امّا حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است.
hiba
درماندگان، تنها سلاحشان حرف است و نه اعتبار حرفی که میزنند
hiba
شاید این قهرمانها نیستند که به دلیل قهرمانبودن، تن از چنگ مجموعهیی از مخاطرات بیرون میکشند، بل آنها که به هر دلیل، تن از چنگ مجموعهیی از مخاطرات بیرون میکشند، «قهرمان» لقب میگیرند.
محمد حسن
در راهِ چیزی مردن، به آن چیز رسیدن است.
hiba
از عشق سخن باید گفت؛ همیشه از عشق سخن باید گفت.
«عشق» در لحظه پدید میآید، «دوستداشتن»، در امتداد زمان. این، اساسیترین تفاوت میان عشق و دوستداشتن است. عشق، معیارها را درهم میریزد؛ دوستداشتن بر پایهٔ معیارها بِنا میشود. عشق، ناگهان و ناخواسته شعله میکشد؛ دوستداشتن، از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد.
Farshid0032