در کتابهای تاریخ نوشته است که شاهها و دوکها و ژنرالها جنگ را شروع میکنند. باور نکنید. ما جنگ را شروع میکنیم، من و شما؛ هر باری که رو برمیگردانیم، سکوت میکنیم، مداخله نمیکنیم سازش میکنیم.
Sophie
ایزابل پرسید: «شما نمایشنامهنویسین قربان؟»
مارکی گفت: «نه اصلاً، تا حالا خودکار رو هم روی کاغذ نذاشتهام. اما همیشه میرم سراغ انجام کاری که از پسش برنمیآم؛ چون اگه همچین کاری نکنم هیچوقت توانایی انجامش رو به دست نمیآرم.»
f.r
روحها مردههایی نیستند که از قبرستان بیرون میآیند تا زندهها را شکنجه دهند؛ روحها همینجا هستند. آنها درون ما زندگی میکنند، بر خاکستر غمهایمان زاری میکنند، در گلولای عمیق و چسبندهٔ حسرتهایمان فرومیروند.
negin
در این دنیای سخت و غمناک، جادو وجود دارد. جادویی قویتر از تقدیر و شانس. و آنجایی پیدا میشود که فکرش را هم نمیتوان کرد.
Sophie
گاهی همین چیزهای کوچک بزرگترین آسیب را میزنند؛ مثل نگاه سرد، حرف نیشدار، خندهای که با ورود کسی به اتاق قطع میشود.
Sophie
تاوی با مهربانی به او گفت: «این جهان، آدمهاش، مادر من و تنتین، ما رو دستهبندی میکنن. ما رو توی جعبه میذارن. تو یه تخممرغ هستی. تو یه سیبزمینی هستی و تو یه کلم هستی. اونها به ما میگن ما کی هستیم. چیکارهایم. و چی میشیم.»
تاوی گفت: «چونکه اونها میترسن. از اونچه ما میتونیم باشیم، میترسن.»
هوگو با عصبانیت گفت: «اما این ما هستیم که به اونها اجازه میدیم این کار رو با ما بکنن! چرا؟»
تاوی لبخندی اندوهناک به او زد و گفت: «چون ما خودمون هم از چیزی که میتونیم باشیم، میترسیم.»
f.r
«تغییر مثل لبخندی توی تاریکیه. مثل یه گل رُز توی برف. مثل جادهای پرخطر توی شب طوفانی.»
Sophie
«توی تاریکی هیولا هست. گلهای رُز توی برف میمیرن. دخترها توی جادههای پرخطر گم میشن.»
AVİNÃ
متفاوت بودن چیزی نبود که در پنیرها تحمل شود.
یا در دخترها.
Sophie
«از اول میگفتی. جون آدمها ارزش جنگیدن داره.»
Sophie