- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب شرم
- بریدهها
بریدههایی از کتاب شرم
۳٫۱
(۱۶)
تا حالا شده بزنید به سیم آخر، آنهم فقط برای اینکه ببینید به سیم آخر زدن چه حالی دارد، برای اینکه ببینید اصلا به قیافهتان میآید از این کارها بکنید، برای اینکه نتیجهٔ کارتان را بگذارید جلوی چشمتان و حس کنید مسئول این کار خودتانید و بس و بعد هم به خودتان بگویید: هرچه بادا باد؟ فقط برای اینکه با سرنوشتتان دربیفتید
طلا در مس
کمکم دیدم این بار که از زندگیام مینویسم مثل قبل نیست، انگار این بار زندگیام جزئی بود از تجربهای جمعی که میخواستم بنویسمش تا درکش کنم. به روایت داستان شاخوبرگ میدادم تا از داستان خودم فراتر برود؛ داستان داستان تکافتادگی بود، داستان مجازات. شخصیت اصلی داستانم زنی بود شبیه به من، شوهرش مردی شبیه به ایسا. دو بچه داشت و سر بچه داشتن تکلیفش با خودش مشخص نبود. هنرمند بود. اولش اسمش را گذاشته بودم هنرمند، چون دلم میخواست هویتی داشته باشد که من هیچوقت موفق به داشتنش نشدم
طلا در مس
ایسا پشتش را به من میکرد و میگفت اینقدر سر خودت را با این فکرهای الکی درد نیاور. اما من نیاز داشتم دلم را قرص کند. انگار، بدون تأیید او، از صفحهٔ روزگار محو میشدم. بله، حس میکردم هیچکس من را نمیبیند. هیچ دستاوردی جز بچههایم نداشتم و بچههایم هر روز بزرگتر و مستقلتر میشدند و من هر روز بیشتر در نقش کُلفَت فرومیرفتم و گوشبهزنگ اُردهای جدیدشان بودم.
نازنین بنایی
آن کتابها را که میخواندم، در درونم احساس تنهایی میکردم، ولی درعینحال حس میکردم که تنها نیستم و بخشی هستم از جهانی بزرگتر. قلم این زنها آرامم میکرد، انگار به زبان من حرف میزدند و گاهی انگار از زبان من. همان چیزهایی را میدیدند که من میدیدم. حرفهایشان در درونم، در اعماق درونم، طنین میانداخت. دربارهشان تحقیق میکردم، هر نقدی که نوشته بودند میخواندم، سِیر کاریشان را دنبال میکردم، میرفتم ببینم چه کتابهایی نوشتهاند و چه جایزههایی بردهاند.
طلا در مس
یکوقتهایی آنقدر از ایسا متنفر میشوم که دلم میخواهد خرخرهاش را بجوم. اما تا عصبانیتم فروکش میکند معمولا هم تا نیاید از دلم درنیاورد عصبانیتم فروکش نمیکند به خودم میآیم و میفهمم دلیل اینکه اینهمه از ایسا بدم میآید این است که خیلی خوب من را میشناسد، برای این است که میبیند من چه موجود کثافتی هستم، برای این است که میبیند تا اعماق وجودم را گند و کثافت و گه گرفته و اینجاست که میفهمم همین عریان بودن در مقابل هم است که لحظهای ما را آرام جان هم میکند و لحظهای دیگر به جان هم میاندازد. درست عین وقتهایی که آدم با مادرش دعوا میکند. دلت میخواهد مادرت سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما بعد دلت میخواهد بیاید در آغوشت بگیرد. وقتی واقعاً میمیرد، به خودت میگویی خلاص شدم، اما انگار یک بخشی از خود تو هم میمیرد. سالها از مرگش میگذرد و روزی دلدرد میگیری و یک آن به خودت میآیی میبینی دلت مامانت را میخواهد.
طلا در مس
اصلا این خودش مسئلهای وجودی است که آدم تمام قسمتهای تیرهوتار وجودش را رو میکند و خطر تحقیر و تمسخر را به جان میخرد، همان احساسات انسانی که آدم تا وقتی توی دلش نگهشان میدارد فکر میکند کسی جز خودش متحمل چنین احساساتی نمیشود. و گمانم من راهی نداشتم جز اینکه به آن روش بنویسم، چون دلم میخواهد به همان روش هم زندگی کنم و این خودش کار را وحشتناکتر میکند
طلا در مس
این رمان فشار سنگین احساس فداکاری و ازخودگذشتگی است. این رمان طبقهٔ متوسط سفیدپوست را تصویر میکند که خودش به جان خودش افتاده، و بیشتر به جان زنها، زنهایی که توی گوششان خواندهاند که خودشان را در طبق پیشکشی بگذارند؛ و بعد هم به اینوآن پیشکش کنند.
طلا در مس
بچه هم موهایش فرفری است. سلست همینجوریاش هم، مثل آن زنهایی که توی عکسهای خانوادگی ما بودند، زیبا و دلربا بود، اما من دلم میخواست به هر زور و ضربی شده خودم را شبیه آن زنها بکنم، به این هم راضی بودم که بعد از مرگم یکی برود سراغ صندوقی خاکگرفته و عکسی از من را درآورد و بزند به دیوار خانهاش. البته خدا کند کسی که عکسم را از صندوق بیرون میآورد به قیافهام نخندد و عکس را نگذارد سر جایش حتی امکان دارد صندوق را بفروشند
طلا در مس
زیبایی سلست بود که آنطور ذهنم را درگیر کرده بود. دلم میخواست نظر یک آدم دیگر را هم بشنوم. دلم میخواست از خودم عکسی بگیرم و عکس را بگذارم کنار عکسی از سلست و بپرسم کداممان جذابتریم، زیباتریم، اصیلتریم و دلم میخواست جواب بشنوم: «تو.»
طلا در مس
در زندگی کماند لحظاتی که انگار فراموشمان میشود کجا هستیم و در واقع هرجایی هم باشیم برایمان فرقی نمیکند.
طلا در مس
ما من نیاز داشتم دلم را قرص کند. انگار، بدون تأیید او، از صفحهٔ روزگار محو میشدم. بله، حس میکردم هیچکس من را نمیبیند.
نازنین بنایی
تا پیش از آن نمیتوانستم در لحظه زندگی کنم، اما پای سلست که به زندگیام باز شد، تا حدودی توانستم در لحظه زندگی کنم، چون سلست در لحظه زندگی میکرد و بعد گزارش لحظهای هم میداد و من هم که پای حرفهایش مینشستم انگار در لحظه زندگی میکردم.
گاهی اصلا حس میکردم که روح تمام آن نویسندههای زنی که کتابهایشان را میخواندم در سلست حلول کرده، عجیب آنکه کمکم سلست برایم تبدیل به الگو شد
طلا در مس
اگر قرار است ببینم «چه کارهایی میخواهم یاد بگیرم»، اول باید بفهمم چه کارهایی بلد نیستم. من هم که تمامِ وقتم میرود پای درست کردن میانوعدهای برای بچهها، بعد به جداکردنشان وقتی دعوایشان شده، بعد درست کردن میانوعدهٔ بعدی، بعد بیدلیل چک کردن ایمیلم، بعد سپر بلا شدن برای بچهها وقتی دارند گرگمبههوا بازی میکنند که همیشه هم آخرش سر یکیشان میخورد به لبهٔ تیز میز.
طلا در مس
مثلا برای کوسنها روکش مخملی آنتیکی پیدا کردم یا مثلا روکشی برای آن صندلی اسقاطی پشتبلندی که از همسایهمان بهمان رسیده
Amir Meisami
اسم یکی از نویسندههای محبوبش را آورد که معتقد بود هیچ داستانی پایان ندارد. این نویسنده داستان کوتاهی دربارهٔ ماهعسل نوشته بود، داستانی که از تمام داستانهایش خوشاقبالتر بوده و بعد از چند سال آمده نسخهٔ جدیدی از همان داستان را منتشر کرده. نسخهٔ دوم خیلی شبیه به همان نسخهٔ اول بوده، اما پایانبندی نسخهٔ دوم با پایانبندی نسخهٔ اول تفاوتهایی جزئی داشته. ا
طلا در مس
بله، شخصیت اصلی داستانم به قدرت جامعه و همبستگی باور داشت، اما بیشتر انرژیاش را میگذاشت بالای اینکه وارستگیهایش را در چشم دیگران فروکند. در واقع، مثل یک ماشین بود که سوختش را از همان جامعهاش میگرفت، حالا چطوری؟ اینطوری که ببیند دیگران حسرتبهدلِ داشتههایش ماندهاند، آرمانهای دروغین به خوردشان بدهد و بگوید همینکه آدم روی زمینش کار کند یا کار یدی کند بس است، با همین کار آدم از خودش ردپایی در جهان به جا میگذارد. میخواستم از سختی زندگی ناله کند اما از آن طرف نشان دهم غرق در نازونعمت است. نقشهام را کشیده بودم، میخواستم شخصیت واقعیاش را افشا کنم، میخواستم او را لو بدهم شاید هم میخواستم از بزرگترین ترسم در مورد خودم پرده بردارم.
طلا در مس
چون اگر داستانم را تمام میکردم، شاید کسی میخواندش. و شاید دنیا عوض میشد؛ یا شاید من عوض میشدم. به خودم میگفتم یعنی میشود من هم کنار آن ساحرههای ادبی که اینهمه پیگیر کارشان بودم جایی داشته باشم، کنار آنها و معجون اسرارآمیزشان از کلمات، یعنی میشد اسمم کنار اسمشان بیاید، اصلا میشد خودم هم روزی ببینمشان؟
طلا در مس
تا حالا پیش خودتان فکر کردهاید که مُردهها چقدر فضا اشغال میکنند، آنهم وقتی زندهها جایی ندارند که سرپناهشان باشد؛ و تازه آنهمه مادهٔ شیمیایی که به خورد جسدهای بیجانی میرود که عین مومیایی در مقبرههایشان به خواب ابدی رفتهاند؛ نگویم برایتان از تجزیه شدن بدن و از بین رفتن گوشت و نفوذ زهرِ مرگ به آبهای زیرزمینی؛ و اسکلتهایی که تا ابد زیر زمین میمانند، آنهم با دهانهایی که باز ماندهاند، با لباسهای تنشان و با موهای بافتهشان که باز هم رشد میکند
طلا در مس
مسئله فقط بمبگذاری نبود. من از بچگی میترسیدم اجلم زودتر از موعد سر برسد. بچهدار که شدم، اوضاع بدتر هم شد.
طلا در مس
حجم
۱۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۱۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
قیمت:
۱۰۷,۰۰۰
۷۴,۹۰۰۳۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد