گمان دوم، که راستی را فقط شکل دیگری از اولی بود، این بود که من در ورای زمان بسر نمیبردم، بلکه تابع قانونهای آن بودم، درست همانند شخصیتهای رمانهایی که وقتی در کومبره، در کنج اتاقک حصیریام، سرگذشتشان را میخواندم به همین دلیل سخت غمگین میشدم.
حمیدرضا
از خود میپرسیدم که آیا گرایشم به نوشتن آن چنان اهمیت داشت که پدرم به خاطرش آنقدر خوبی مایه بگذارد؟ امّا او بهویژه، با سخن گفتن از این که گرایشهایم دیگر تغییر نمیکند، و نیز از آنچه باید مایه خوشبختیام در زندگی بشود، گمانهایی به دلم مینشانید که وحشتناک دردآور بود. نخست این که، زندگی من مدتها پیش آغاز شده بود و، از این بدتر، آنچه از آن پس میآمد چندان فرقی با گذشتهها نداشت (حال آن که من هرروز خود را در آستانه زندگی دستنخوردهای تصور میکردم که تنها از صبح فردا آغاز میشد).
حمیدرضا
بدون شک کمتر کسانی ویژگی صرفآ ذهنی پدیده عشق را درک میکنند، و نیز آنچه را که به نوعی آفرینش آدمی است اضافی و جدا از آن کسی که همان نام او را در واقعیت دارد، و بیشتر عنصرهایش از خود ما گرفته شده است. به همین گونه، کماند کسانی که بتوانند ابعاد عظیمی را که رفتهرفته کسی در چشم ما به خود میگیرد که همانی نیست که آنان میبینند، طبیعی بیابند.
حمیدرضا