بریدههایی از کتاب تصرف عدوانی
نویسنده:لنا آندرشون
مترجم:سعید مقدم
ویراستار:ناصر زراعتی
انتشارات:نشر مرکز
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۸از ۷۹ رأی
۳٫۸
(۷۹)
اگر میخواهید حرکاتِ انسان را ببینید، به اسکلتش نگاه کنید. اگر میخواهید ستم را ببینید، روشهای ستمکردن را بیابید.
SaNaZ
میخواست تا اَبَد همانجا بماند
SaNaZ
هوگو رسک با دوستش دراگان دراگوویچ، نشسته بود. میگفتند هوگو رسک با او در موردِ وضعیتِ جهان بحث میکند و بهنوعی منِ برترِ اوست و بر فکرش اثر میگذارد؛ منتها برعکس. اگر با دراگوویچ بحث نمیکرد، احتمال داشت حرفی را که نمیبایست بگوید، یا دربارهاش فکر کند، سانسورنشده، بر زبان آوَرَد.
SaNaZ
حقیقت... همان چیزی که ما، هم تو و هم من، دنبالش میگردیم
SaNaZ
میگفت: «عشقِ بزرگ و واقعی مبارزه و لذّت است.»
دوستانش گاهی بهاعتراض میگفتند عشق همدلیست و دو طرف در آن، مراقبِ یکدیگرند، نه این رنج و سختیکه او خود را موظف به تحمّلِ آن میداند.
سورینام
مردم دروغ میگویند که آزاد باشند، چون اگر راست بگویند، آزادشان نمیگذارند. مردم دروغ میگویند برای اینکه دیگران به خود حق میدهند بهنامِ «حقیقت»، با آنها مقابله کنند. دروغ بهمنزلهٔ گریز از تنزهطلبی مطلق، تبدیل به نوعی مقاومت میشود در برابرِ صداقتی که ادعای تمامیتخواهانه دارد.
سورینام
هوگو به او فهمانده بود که او و دستیارانش در اینجا از صبح تا شبِ تمامِ روزهای هفته و حتی آخرِهفته کار میکنند. به او باورانده بود مردی است پُرمشغله، هنرمندی است سختکوش که نباید کسی مزاحمش شود و هیچکس نباید انتظاری از او داشته باشد، چون او برای «هنر» کار میکند؛ همان هنری که به آدمیان میآموزد چگونه با یکدیگر رفتار کنند، همان هنری که شرارتِ بیپَروا را عریان میکند و اِعمالِ قدرت و ناتوانی را نشان میدهد... امّا فعلاً «هنرمند» از این مسئولیتها فارغ بود!
سورینام
آنچه استر قطعاً نباید انجام میداد، این بود که خود را بهخاطرِ فرستادنِ پیامکی که جوابِ آن را دریافت نکرد، سرزنش کند و غمگین شود.
کسانیکه پیامک و ایمیل را ساختهاند، نمیتوانند اضطراب و پشیمانی ناشی از پیامکهای بیپاسخ را در ذهنشان تصور کنند. شاید هم این حس درونبینی و همدلی را ندارند. آدم وقتی پیامک را مینویسد، نوکِ انگشتانش میسوزد و از اینکه چیزی را فرستاده، احساسِ سبُکی میکند. و این سبُکی در دقیقههایی که هنوز امید دارد پاسخی دریافت کند، ادامه مییابد.
سورینام
با خود فکر میکرد برخی زندگی عشقی یا درواقع رابطهشان را همزمان با چند نفر شروع میکنند و درموردِ آن، با کسی حرف نمیزنند و عجیب اینکه درست همین افراد از همه بیشتر، از جورکردنِ زمانها، سرِهمکردنِ دروغها، ترتیبدادنِ جلسهها و هستی واقعاً موجودِ دیگران، با همهٔ نیازها، انتظارها و خواستههاشان شگفتزده و ناراحت میشوند. فکر کرد به این افراد باید «مُردهخواهی» را توصیه کرد. مُردهها که هیچ خواست و ادعایی ندارند، برای این نابغههای پُرکارِ با اشتهای جنسی بالا مناسباند.
استر تمامِ روز، به ضعفها و کاستیهای «هوگوی هنرمند» فکر میکرد و این تا حدودی برایش آرامشبخش بود.
سورینام
به انبوهِ روزنامههای هوگو که سرشار از امید بودند، نگاه کرد و به آنها حسودیاش شد: هوگو روزنامههای قدیمی زردشده را نگه میداشت، امّا او را وامینهاد. جهان برایش مهمتر بود.
سورینام
استر نمیفهمید چرا باید رنج بکشد. فکر میکرد خواست غیرِمنطقیای که نداشته است. آزادی را فضیلت میدانست و آن را ستایش میکرد. آزادی از نزدیکی را نمیتوانست فراهم کند، ولی این آزادی را میتوانست به او بدهد که از هر شخصِ دیگری به او نزدیکتر شود و این آزادی را که مجبور نباشد تنها بمانَد. چهچیزی میتواند از این زیباتر باشد؟
سورینام
بیادبی و بدرفتاری هوگو با فکر و از روی قصد و نیتِ قبلی نبود. اهمال، ناتوانی و ترسِ عادی بود که در شکلِ ملاحظهکاری، پنهان شده بود.
استر رفت با دیگران صحبت کرد و از آنها دور ماند.
وقتی جشن داشت تمام میشد، استر دوباره رفت طرفِ او. با خودش سَبُک سنگین کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که برایش سادهتر است جوابِ رَد بگیرد تا اینکه بعد خودش را بخورَد که چرا تلاش نکرده است.
سورینام
زیاد حرف نمیزدند. وقتی هم که حرفی میزدند، درموردِ چیزهای کُلّی بود: آنچه میدیدند، مزهٔ قهوه و نوشتهٔ روی پوستر... آن دو نه دوست بودند، نه عاشق و معشوق. از هم میپرسیدند: «امروز چه خواهی کرد؟» و این پرسیدن بهشکلِ پرسیدنِ آدمهایی بود که بههم تعلق ندارند، امّا این رابطه را دارند؛ یعنی به این شکل که یکی از دو طرف تصمیم گرفته این قضیه چطور باشد، امّا هیچ یک آن را بیان نمیکند. باید خودش آشکار شود... که شد.
سورینام
افزایشِ نارضایتی بهسببِ افزایشِ انتظارات، اصلی روانشناختی بود. آدم وقتی چیزی را که ندارد بهدست میآوَرَد، لحظهای کوتاه راضی میشود، امّا خود را بهسرعت با وضعیتِ جدید تطبیق میدهد و آن را وضعِ عادی تصور میکند و حداقلِ سطحِ زندگی میداندش. به این شکل، انتظارات افزایش مییابد و به امکاناتِ بیشتری نیاز است تا رضایت بهدست آید. آبِ لولهکشی، غذای مفید بهاندازهٔ کافی، اتومبیل و مَسکنِ بزرگتر دیگر کافی نیستند. باید اصلاحاتِ بزرگتر و بیشتری صورت گیرد تا احساسِ رضایت بهمیزانِ پیشین باشد. باید دُز را بالاتر بُرد و دفعاتِ آن را بیشتر کرد.
سورینام
نگاهِ هوگو سرگردان شده بود. گفت: «وقتی نزدیک به دویست سال پس از انقلابِ فرانسه، از چوئن لای پرسیدند این انقلاب چه نتایجی داشته؟ میدانی چه جواب داده؟ "هنوز خیلی زود است که بگویم چه نتایجی داشته." فوقالعاده نیست؟... ”خیلی زود است که دربارهاش صحبت کنیم.”» و خندید.
خندهاش استر را به خنده نینداخت.
استر گفت: «با چشماندازی چنین طولانی، بهگفتهٔ تو، همه مُردهایم.»
سورینام
نمیتوان وانمود کرد احساسِ سرخوشی وجود ندارد. میگویند قطعِ رابطه همیشه سنگین است، امّا کسی که عاشقِ کسِ دیگری است، بهطورِ واقعی غمگین نیست. آدم ممکن است احساسِ گناه کند و از تنگنای پیشِ رو بهراسد و در رنجِ آنکس که تَرک شده شریک باشد، امّا عاشقی تام و تمام است. حتی تمامیتخواه است. همهٔ کارها و فکرهای انسان را دربرمیگیرد. از این رو، نیروی ویرانگرِ آن پوشیده میمانَد.
سورینام
از تنها چیزی که خوشش نمیآمد این بود که همیشه دور وُ برِ هوگو، آدم بود. این چیزی را در موردِ هوگو فاش میکرد که استر را بهطورِ مبهمی مردد میکرد. ترجیح میداد هوگو آدمِ خلوتگزینی باشد، با شکافی از تمنّا در درونش، تا او بتواند آن را پُر کند.
پیش از آنکه انسان دریابد احساسش او را به کجا خواهد بُرد، با همه، با هر کس در موردِ معشوقش حرف میزند. امّا ناگهان، آن را متوقف میکند. آنگاه، یخ دیگر نازک و لغزنده شده است. متوجه میشود هر کلمه ممکن است عشقش را فاش کند. تظاهر به بیاعتنائی مثلِ تظاهر به عادیبودن (که در واقع، یکچیزند)، دشوار است.
سورینام
در زندگی، لحظههایی هست که حضورِذهن برای آینده تعیینکننده است؛ لحظههایی سنگین که یک آن بیشتر دوام نمیآوَرَند. پس از آن، همه چیز خیلی دیر است. میدانست که باید جرأت داشته باشد و میدانست که آن لحظه دقیقاً همین حالاست. نهایتش، فقط چند ثانیه دوام میآوَرَد.
سورینام
آدمیزاد با پاسخِ قطعی آسانتر از پاسخِ مبهم کنار میآید. این قضیه به امید و ماهیتِ آن مربوط میشود. امید انگلی است در بدنِ انسان که در همزیستی کامل با قلبِ او زنده است. کافی نیست انسان دست و پای آن را ببندد و گوشهای تاریک پنهانش کند. به آن گرسنگی نیز نمیشود داد. نمیشود فقط نان و آب به این انگل داد. باید جلوِ تغذیهاش را بهطورکامل گرفت. اگر امید به اکسیژن نیاز داشته باشد، آن را بهدست میآوَرَد. اکسیژن در صفتی است که موصوفِ گمراهکنندهای دارد. در قیدی نسنجیده است، در حرکتی برای همدلی است به جبرانِ قصوری. در رفتار، در لبخند، در درخششِ چشمان است. انسانِ امیدوار غافل میماند از اینکه همدلی نیرویی است مکانیکی. آنان که بیتوجهاند، بهطورِ خودکار، کارهایی از سرِ لطف انجام میدهند برای اینکه هم خودشان را محافظت کنند و هم دردمندان را...
me
امید نوعی آفت است. بیگناهترین بافتها را میخورَد و رشد میکند. بقایش در این توانایی تکاملیافته نهفته است که میتواند از هرچه به سودِ رشدش نیست، چشم بپوشد و خود را روی چیزی بیفکند که هستیاش را توانمند میکند. سپس آنچه را یافته بهقدری نشخوار میکند که کوچکترین ذرّهٔ غذاییاش استخراج شود.
Tina
حجم
۱۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان