بریدههایی از کتاب ارمیا
۴٫۲
(۳۲)
«خدایا شکرت! هرچه میدهی شکرت! هرچه میگیری شکرت!»
Shadi
وقتی خوب فکر میکرد ناراحت میشد از اینکه در معدن عملهگی میکند. از عملهگی کردن ناراحت نمیشد. از این ناراحت میشد که برای این عملهگی میکند که کاووس در خانه خودش راحت پهلوی زنش بخوابد! و باز هم وقتی خوب فکر میکرد، همهٔ کارها را از این قماش میدانست. چه فرقی میکرد بین اینکه کار کنی تا کاووس پهلوی زنش بخوابد یا اینکه نقشه بکشی تا خانهای بسازی برای اینکه کاووس دیگری پهلوی زن دیگری بخوابد. همهٔ کارها همین طور بود. در همهٔ کارها آقای رئیسی بود که باید همیشه راضی بماند. آقای رئیسی بود که باید از آدم خوشش بیاید. آقای رئیسی بود که هفتهٔ بعد رادیو میآورد و این، همه را خوشحال میکرد. همه به نوعی از همه چیز غافل؟
آرین
ارمیا از محیط خانه خسته شده بود. میخواست جایی باشد که بتواند فریاد بکشد. هروقت که میخواهد بدود. هروقت که میخواهد گریه کند. اما خانه برایش تنگ شده بود. در خانه جایی برای ارمیا وجود نداشت. حتا در اتاق خودش سایهٔ سنگین معمر و شهین را احساس میکرد. پدر هم قضیه را به خوبی فهمیده بود. سعی میکرد با ارمیا حرف نزند. البته موضوع مشترکی هم برای حرف زدن نداشتند.
آرین
عادت کرده بود در جواب مردم، سکوت اختیار کند. وقتی استادها، دانشجوها و دیگران به ارمیا زخم زبان میزدند، هیچ نمیگفت.
آرین
صورت جدیاش آرامآرام بشاش شد.
- چیه؟ عین بچههای بیمادر شدید. آن تفنگ چیست گرفتی دستت، ارم-یا. بگذار زمین. عین بسیجیهای نوزده ساله شدی. ندید بدید بازی در نیار...
- شما هم که هی به ما تک بزن. خوب مگر چیست؟ من هم بسیجی نوزده سالهام دیگر.
- باش. مگر من چیزی گفتم؟ ولی حواست باشد با یک بسیجی پیرمرد طرفی!
آرین
راستی من چرا باید پرنده بزنم؟ حالا گیرم یک پرنده را هم زدم، چهجوری سرش را ببرم؟ حالا گیرم سرش را هم بریدم، چهجوری بخورمش؟ اصلاً من چرا باید پرنده بخورم؟ من که الان روزهام. شب هم که انجیر، آدم را سیر میکند. تازه اصلاً چرا پرنده؟ من به چه مجوزی پرنده را بکشم؟ بالاخره او هم جان دارد. حالا یک نوعی از جان را که دارد. تازه اصلاً شاید جانش از من هم شریفتر باشد. شاید از من هم باارزشتر باشد. من فقط بهخاطر اینکه هوس کردم، میتوانم پرنده بزنم؟ این هوس من است وگرنه من با انجیر هم سیر میشوم. بدبخت چه فرقی کردی؟ هیچ. هنوز هم مثل همان وقتهایی!
من ینتظر
- اما چهجور گریه میکردند. من تا حالا اینجورش را ندیده بودم. یارو جوری میزد تو سرش انگار میخواهد خودش را بکشد! نعوذبالله پنداری انداختندش تو آتش جهنم. چهجوری میزد تو سرش. مثل من نبود که با کف دست بزند تو پیشانیاش که صدا بدهد. الکی هم هقهق نمیکردند. اشک گلوله گلوله میریخت از صورتشان. خدایا من را ببخش. از کجا معلوم همان دیوانه از من که این همه سال ذکر مصیبت خواندم اوضاعش بهتر نباشد؟ حتماً هم اوضاش بهتر است، برای اینکه روضه نمیخواند و مردم گریه میکردند. او یک چیزی داشت که من ندارم. یک عمر الکی اشک مردم را گرفتیم. گناه هم کردیم. انگار مسابقه گذاشته بودیم برای اشک گرفتن. یک عمر فقط پیاز بودیم!
من ینتظر
بسیاری دوست داشتند مثل رفقایشان شهید میشدند. این روزها آنهایی که شهید نشده بودند، مسؤولیتشان سنگینتر بود از دورهای که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب میآمدند، حال آنکه مقابله با روزمرهگی وظیفه مشخصی به حساب نمیآید. آن روزها مشخص بود در مقابل آنکه با تفنگ حمله میکند، با تفنگ باید دفاع کرد اما امروز کسی نمیدانست در مقابل آنکه با تفنگ حمله نمیکند، چه باید کرد.
muhammad shirkhodaei
من باید پل درست کنم. یک پل محکم برای عمر بینهایت! پسرِ ارمیا باید روی پل زندهگی کند، درس بخواند و بعد او دوباره پل بهتری میسازد! پسرِ پسرِ ارمیا روی پل پدرش درس میخواند تا پل بهتری بسازد. ما باید پل بسازیم، تونل بسازیم، کانال حفر کنیم تا مردم همه استفاده کنند. از ساختههای مهندسان جوان عکس بگیرند و برای هم در نیمهٔ شعبان کارت پستالِ پل بفرستند.
muhammad shirkhodaei
هر چند پنج ماه بود که آنها را ندیده بود اما در این مدت به جای آنکه بزرگ شده باشند، کوچک شده بودند. ارمیا به فکرش خطور نکرد که ممکن است خودش بزرگ شده باشد.
sss
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۳۸,۵۰۰۳۰%
تومان