بریدههایی از کتاب ارمیا
۴٫۲
(۳۳)
آنجا هیچکس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمیخواند. غلامی غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیبِ کسی شود.
rezamw3
اگرچه دریا را از ماهیها گرفته بودند، ماهیها خود دریا شده بودند.
sss
... ساعت هفت بامداد. اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران... بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادهگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست...
آرین
آرام گفت: «و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ و لکنَّ الله رمی.»
- آقا مصطفا چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.
ارمیا خندهاش را خورد. آرام سری تکان داد.
- حق با مصطفاست. و ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر میزنی این تو نیستی که تیر میزنی، بلکه خود خداست.
- بابا اینجا همه علامهاند. یک کلاس آشنایی میگذاشتید برای ما. چهجوری اینقدر خوب معنی قرآن را میفهمید؟ جان من! معنی این را چهجوری میفهمید؟
- باز هم ما را گرفتیها. کاری ندارد که. کافی است ریشهها را بشناسی. مثلاً رَمَی میشود پرتاب کردن. رَمَیتَ میشود مخاطب. تو یک مرد تیر میزنی. کاری ندارد. ساده است.
مصطفا ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رَمَی چی میشود؟»
- میشود... میشود اِرمی.
آرین
فریاد میزد و میدوید.
- خدایا من را ببخش. خاک چهقدر مغروری؟ تو هیچ چیزی نیستی؟ وسایل شخصی؟! مرگ برای آن شخص که من باشم. مصطفا وسایل شخصی نداشت. برای همین ازش هیچ چیزی نماند. آن وقت من به یک مهر که شش ماه است رویش نماز میخوانم جوری علاقه دارم که دل آن بیچاره را میشکنم. آن مهر نبود، بت بود. خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت. دلش آزاد بود. اما من هنوز رنوی سفید یادم هست، خانهٔ سفید یادم هست، سجادهٔ سفید یادم هست...
آرین
خودش هم میدانست در بعضی موارد سکوتش پا روی اعتقادات میگذارد، اما گویا چارهای نداشت.
خورشیدک
ایرانیها هیچوقت آیندهنگر نبودهاند.
پارسا!
کاووس از آن دسته آدمها بود که زندهگی میکردند برای آنکه دیگران متوجه زندهگی آنها باشند.
sss
ارمیا نمیترسید؛ اما از تنهایی و سکوت، حوصلهاش سر رفته بود. با صدای بلند شروع کرد به «لا اله الا الله» گفتن. صدایش جنگل را از سکوت دهشتزا خارج کرده بود. کمکم «لا اله الا الله» گفتنش لحن پیدا کرد و مثل یک ذاکرِ حرفهای «لا اله الا الله» میگفت. حالا دیگر اصلاً احساس تنهایی نمیکرد. نمیدانست چند ساعت است که بلند «لا اله الا الله» میگوید. به قدری بلند فریاد میکشید که صدایش گرفته بود اما اهمیتی نمیداد. فریاد زدن برایش مشکل شده بود اما ارمیا بدون اعتنا باز هم فریاد میزد. تابهحال آنقدر از چیزی لذت نبرده بود.
آرین
رفتارهای ارمیا عادی شده بود. عادت کرده بود که با رفقایش رابطه برقرار کند؛ با سعید درودگر، رامین محمدی و سایر بچهها. بچهها حرفهای ارمیا را نمیفهمیدند. ارمیا هم به این قضیه عادت کرده بود. با بچهها صحبت میکرد و سعی میکرد خود را با آنها همسنخ نشان دهد. هر چند از شوخیهای بچهها لذت نمیبرد اما بههرحال سعی میکرد با آنها باشد و حتا بهشان بهطرزی مصنوعی لبخند بزند.
آرین
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان