ادامه میدهد: «وقتی احساس دلتنگی میکنیم بهخاطر غیبت نیست، بهخاطر حضورست، کسی آمده دیدنت، آدمها یا سرزمینها از دور آمدهند و یک کمی کنارت میمانند که تنها نباشی.» میگویم پس دُن رافانیه، گاهی که حس میکنم دلم تنگ شده چون از کسی دورم باید اسم این حس را بگذارم حضور آن کس؟ بله، این طوری از دلتنگی استقبال میکنی، بهاش خوش آمدید میگویی. میگویم: «یعنی که بعدِ اینکه شما پر زدید و رفتید نباید غیبت شما را حس کنم و دلم تنگ بشود؟» میگوید «نه، وقتی به فکر من میافتی من حاضرم.» حرفهای رافانیلو را که معنی دلتنگی را زیرورو کرده روی کاغذ مینویسم و حالم بهتر میشود.
آلب
زیر میز رافانیلو یک پر افتاده، برش میدارم، سبک است، توی کف دستم که میگذارمش هیچ وزنی ندارد. میگویم دن رافانیه، این را از شما برای خودم یادگاری نگه میدارم. میگوید: «خوب میکنی که میگویی نگه میدارم و نمیگویی مال من باشد. توی «مال من» نخوت و غرور هست. در حالیکه «نگه میدارم» یعنی اینکه امروز با آدم هست و معلوم نیست که فردا هم باشد. برش دار، یادگاری نگهش دار.» به بومرنگ فکر میکنم. محکم نگهش میدارم امّا یک روزی باید ولش کنم.
آلب