- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب شورشی
- بریدهها
بریدههایی از کتاب شورشی
نویسنده:ورونیکا راف
مترجم:هدیه منصورکیایی
انتشارات:موسسه فرهنگی هنری نوروز هنر
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۵از ۸۰ رأی
۴٫۵
(۸۰)
چطور میخواید بدون خشونت جلوی خشونت رو بگیرید؟»
HeLeN
«گاهی...» دستش را دور شانهام حلقه میکند. «آدم دلش میخواد شاد باشه حتی اگه این شادی واقعی نباشه.»
HeLeN
مهم نیست مسیر راه چقدر ناهموار باشد چون هر طور شده من باید به حرکتم ادامه بدهم.
پسری که زنده ماند
میدانم که گاهی اوقات برای رسیدن به خواستههایم باید تلاش کنم.
پسری که زنده ماند
چیزی مهمتر از پیدا کردن حقیقت نیست.
vampiresKing
مارکوس یکی از درها را باز میکند. انگار کسی اینجا در خانهاش را قفل نمیکند. اگر در رفاقت نبودیم از این همه بیتوجهی و سهلانگاری شاخ درمیآوردم. گاهی مردم فرق بین اعتماد و حماقت را نمیدانند.
mohadese
مارکوس یکی از درها را باز میکند. انگار کسی اینجا در خانهاش را قفل نمیکند. اگر در رفاقت نبودیم از این همه بیتوجهی و سهلانگاری شاخ درمیآوردم. گاهی مردم فرق بین اعتماد و حماقت را نمیدانند.
mohadese
میگوید: «نمیخوام وانمود کنم که علت این کارهاتو میدونم اما اگه یه بار دیگه بدون دلیل جونت رو به خطر ـ»
«من بدون دلیل جونمو به خطر نمیاندازم. میخوام فداکاری کنم. همونجوری که پدر و مادرم این کار رو کردند. همونجوری که ـ»
«تو پدر و مادرت نیستی. تو یه دختر شونزده سالهای ـ»
دندانهایم را بهم میفشارم. «چطور جرأت می ـ»
«ـ که هنوز نفهمیده فداکاری زمانی ارزش داره که لازم و بهجا باشه. معنی فداکاری دورریختن و هدر دادن یه زندگی نیست! و اگه یکبار دیگه این کار رو بکنی اونوقت همه چی بین من و تو تموم میشه.»
انتظار چنین چیزی را نداشتم.
«این یه جور اتمام حجته؟»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چشمهایم را جمع میکنم اما سریعاً لبخند میزنم طوریکه انگار تابیده شدن چنین نور شدیدی توی چشمم هیچ ایرادی ندارد و حتی اگر تفنگش را هم روی سرم نگه دارد مهم نیست.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«بذار ببینم. تو از بخش دلیری اومدی بیرون تا با بقیهٔ دلیرها توی فداکاری جمع بشید و برای جنگ آماده بشین اونوقت کیف لوازم آرایشت رو هم با خودت آوردی؟»
«خب آره. فکر کن اونی که میخواد به من شلیک کنه وقتی ببینه یک بانوی زیبا روبروش وایساده حتماً دستش میلرزه و بیخیال میشه.» ابروهایش را بالا میبرد. «حالا تکون نخور.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«هی!.» دستش را زیر چانهام میگذارد. انگشتانش سردند و نگاهش جدی است. «تو بیشتر از هر آدم دیگهای برای این بخش شجاعت به خرج دادی. تو...»
آهی میکشد و پیشانیاش را روی سرم میگذارد.
«تو دلیرترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. همینجا بمون و استراحت کن.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
میخواهم به مارکوس اعتماد کنم یا نه.
البته او آدم بدجنس و بیرحمی است اما آدمهای دنیای ما سیاه و سفید نیستند. بد مطلق یا خوب مطلق وجود ندارد. بیرحم بودنش ربطی به راستگوییاش ندارد. همانطوری که شجاع بودن ربطی به مهربان نبودن ندارد. مارکوس نه بد است و نه خوب؛ شاید مخلوطی از هر دو باشد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
یوریا سرش را تکان میدهد. «آره چون فحش بدیه.»
«نخیر! چون فحش احمقانهایه و دلیرهای باشعور ازش استفاده نمیکنند. واقعاً که! اصلا تو از هفت روز هفته هشت روزش مخت تعطیله.»
«هشت روز و نیم.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«من... خانوادهام مردند یا خائن شدند؛ چطور میتونم...»
حرفهایم معنی خاصی ندارد. اشکهایم سرازیر میشود. نمیتوانم جلوی هقهقم را بگیرم. بغلم میکند. ماهیچههایش دور بدنم منقبض میشود. به صدای قلبش گوش میدهم و اجازه میدهم ریتمش آرامم کند.
در گوشم زمزمه میکند: «من خانوادهٔ تو میشم.»
«دوستت دارم.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چشمغرهای میرود و میگوید: «توی بخش رفاقت یکی بهم شلیک کرده بود. اگه تو هلم نمیدادی گلوله درست به پیشونیم میخورد. ازم جلو زدی. قبل از اون با هم مساوی بودیم. چیزی نمونده بود یه بار جلوی دره بکشمت و تو هم توی حملهٔ شبیهسازی بهم شلیک کردی. اون موقع با هم بیحساب شده بودیم. درسته؟ ولی بعد از اون توی بخش رفاقت...»
توبیاس میگوید: «تو قاطی داری پسر! کار دنیا که اینطوری... با این حساب کتابها پیش نمیره.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
پیتر میگوید: «دیگه نگی تا حالا به یه جای زیبا دعوتت نکردم.»
«تو خواب هم چنین جایی ندیده بودم.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
صدای تپش قلبم روی مانیتور قطع میشود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مایع بنفش را توی رگم تزریق میکند. پیتر سرش را خم میکند و به چشمانم زل میزند. «شجاع باش تریس.»
از جا میپرم. این دقیقا همان کلماتی بود که توبیاس قبل از اولین شبیهسازیام گفته بود. قلبم تندتند میتپد.
چرا پیتر از من خواسته شجاع باشم؟ اصلا چرا باید چنین چیزی را به زبان بیاورد؟
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
فکر میکنم وقتش رسیده که برای گناهانم طلب بخشش کنم اما مطمئنم نمیتوانم همهشان را به یاد بیاورم و لیست کنم و تازه دلم نمیخواد در دنیای بعد از مرگم همه چیز درست و منطقی باشد و آدمها از احساسشان تبعیت نکنند چون اینطوری آن دنیا شبیه بخش هوشیاری خواهد بود. معتقدم اون چیزی که پیش رو دارم ربطی به لیست کارهایم نخواهد داشت. امشب از هر فداکاری فداکارترم. به راحتی خودم را به دست فراموشی میسپارم و به آینده فکر میکنم. مطمئنم فردایم بهتر از امروزم خواهد بود و برایش تلاش خواهم کرد.
لبخند کمرنگی بر لبانم نقش میبندد. ای کاش میتوانستم به پدر و مادرم بگویم که مانند یک فداکار خواهم مرد. مطمئنم به من افتخار میکردند
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
لو دادن زمان خیانت آشکار کوچکی به ژنین است و طبیعتا عمل دلیرانهای محسوب میشود. این اولین بار است که پیتر را به عنوان یک دلیر واقعی میبینم.
فردا میمیرم. مدتهاست که نمیتوانم از چیزی مطمئن باشم و این حسی که الان دارم مانند یک هدیه است. امشب حس خاصی ندارم و فردا منتظر زندگی بعد از این دنیا خواهم بود. خدا را شکر که ژنین هنوز نمیتواند سنتشکنها را کنترل کند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۳۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۱۳ صفحه
حجم
۳۱۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۱۳ صفحه
قیمت:
۵۸,۰۰۰
تومان