- طاقچه
- مذهب
- اسلام
- کتاب کیمیای سعادت
- بریدهها
بریدههایی از کتاب کیمیای سعادت
۴٫۳
(۲۳)
چنین بودهاند اهل حزم، دانستهاند که نفس سرکش است اگر عقوبت نکنی تو را غلبه کند و تو را هلاک کند. با وی بسیاست بودهاند.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
اصل دل است و تن تَبَع. و خدایِ تعالی میگوید: اگر آنچه در دل داری پیدا کنی یا پنهان داری حساب آن بکنند با شما، اِنْ تُبْدُوا ما فی اَنْفُسِکمْ اَوْ تُخْفُوهُ یحاسِبْکمْ بِهِ اللّهُ؛ ومیگوید از چشم و از گوش و از دل هرسه پرسند: اِنَّ السَّمْعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤادَ کلُّ اولئِک کانَ عَنهُ مَسؤلا؛ و میگوید در سوگند به لغو بر زبان نگیرند، بدان گیرند که به دل قصد کرده باشد: لایؤاخِذُکمْ اللّهُ بِاللْغوِ فی اَیمانِکمْ وَلکنْ یؤاخِذُکم بِما کسَبَتْ قُلوبُکم، و خلاف نیست که به کبر و نفاق و حسد و عجب بدین همه بگیرند، و این همه اَعمال دل است.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
دیگر آنکه نیکویی ظاهر عنوان نیکویی باطن بوَد، که آن نیز عنایتی بوَد که در وقت ولادت یابد. غالب آن بوَد که چون ظاهر بیاراست باطن نیز به خلق نیکو بیاراید. و ا ز این گفتهاند که هیچ زشت نبینی که نه از هرچه در وی بوَد، روی نیکوتر بود.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
امّا آن احوال که موافق هوای وی نبود سه نوع است: یکی آنکه به اختیار وی بوَد، چون طاعت و ترک معصیت؛ و دیگر آنکه به اختیار وی نبوَد، چون بلا و مصیبت؛ و دیگر آنکه اصل به اختیار وی نبوَد ولیکن وی را در دفع و مکافات اختیار بوَد، چون برنجانیدن مردمان.
امّا آنچه به اختیار وی بوَد چون طاعت، و در وی به صبر حاجت بوَد. چه بعضی عبادات که دشوار بوَد از کاهلی بوَد، چون نماز؛ و بعضی از بخل، چون زکات؛ و بعضی از هردو، چون حج. و بی صبر ممکن نبوَد و در هر طاعتی به صبر حاجت بوَد، در اوّلِ وی و در میان وی و در آخر وی. امّا اوّل آنکه اخلاص در نیت حاصل کند و درست دارد و ریا از دل دور کند و این صبری دشوار بود. و دیگر آنکه در میانه صبر کند به شرط و آداب وی تا به هیچچیز آمیخته نکند، و اگر در نماز بوَد از هیچ سوی ننگرد و از هیچچیز نیندیشد از دنیا. و امّا پس از عبادات صبر کند از ظاهر بکردن آن و بازگفتن که چه کردم و صبر کند از عُجْبِ بدان.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
یکی از علمای بنیاسرائیل توبه کرد، وحی آمد به رسول روزگار که وی را بگوی: «اگر گناه میان من و تو بودی آن را بیامرزیدمی؛ اکنون گیر که تو خود توبه کردی، آن قوم را که از راه ببردی و چنان بماندند چه کنی؟» و برای این است که علما در خطرند که گناه ایشان یکی هزار بوَد و طاعت ایشان یکی هزار بوَد، که ثواب آن کسانی که به ایشان اقتدا کنند حاصل آید. و بدین سبب واجب است بر علما که معصیت نکنند، و چون کنند پنهان دارند، بلکه اگر مباحی باشد که خلق بدان دلیر شوند بر غفلت، از آن حذر کنند.
زهری میگوید: «ما پیش از این میخندیدیم و بازی میکردیم، اکنون چون مقتدا گشتیم ما را تبسّم نیز مسلّم نیست.» و جنایتی بزرگ بوَد که کسی گناه عالِم حکایت کند که بدان سبب خلقِ بسیار از راه بیفتند و دلیر شوند. پس زَلّت همه خلق فرا پوشیدن واجب است، و زلِّت علما فرا پوشیدن واجبتر.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
این مقدار ندانند که اندر خانه خویش با شوقِ کعبه بهتر از آنکه اندر کعبه با شوقِ آنکه خَلق بدانند که وی مجاور است و با طمع آنکه تا کسی چیزی به وی دهد، و به هر لقمه که همی ستاند بخلی اندر وی پدید همی آید؛ که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
افسون مال پنج است
اول آنکه بداند که مال برای چه آفریدهاند. و چنانکه گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن و ضرورت تن آدمی است، و تن برای حواس است، و حواس برای عقل است، و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد، و اندر مقصود، حکمت وی به کار دارد.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
که خرج به ریا نیکوتر است از امساک و بخل بیریا، چنانکه اندر گلشن بودن نیکوتر است از آنکه اندر گلخن بودن.
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
قسم چهارم آنکه به کسانی دهد که خدمت به وی کنند، که هرکسی که همه کارهای خویش به دست خود کند ـ چون رُفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن ـ همه روزگار وی در این بشود. و فرضِ عینِ هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتواند کردن، و آن ذکر و فکر است: هرچه نیابت را بدان راه است روزگار بدان بردن دریغ باشد، که عمرْ مختصر است و اجل نزدیک است و راه سفر آخرت دراز است و زادِ وی ]آخرت[ بسیار است، و هر نفَسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بوَد مشغول نباید کرد. و این جز به مال راست نیاید که اندر وجهِ خدمتگاران کند تا آن رنجها از وی بازدارند. و کارها به نفسِ خود کردن سبب ثواب بوَد، ولکن این کار کسی بوَد که درجه وی آن بوَد که طاعت وی به تن بوَد نه به دل؛
کاربر ۲۶۳۴۴۴۷
و کسی که شریف و عزیز بود به علم بود یا به قوت و قدرت یا به همّت و ارادت یا به جمال و صورت:
اگر در علم وی نگری، از وی جاهلتر کیست؟ که اگر یک رگ از دماغ وی کژ شود، در خطر هلاک و دیوانگی افتد، و وی نداند که از چه خاست و علاج وی چیست؛ و باشد که علاج وی پیش وی باشد و میبیند و نداند.
Basir
بدان که تن مملکت دل است. و اندر این مملکت، دل را لشکرهای مختلف است: وَ ما یعْلَمُ جُنُودَ ربّک اِلّا هو . و دل را که آفریدهاند، برای آخرت آفریدهاند. و کار وی طلب سعادت است؛ و سعادت وی در معرفت خدایِ تعالی است. و معرفت خدایِ تعالی وی را به معرفتِ صنع خدایِ تعالی حاصل آید؛ ــ و این، جمله عالم است ــ و معرفت عجایب عالم وی را از حواس حاصل آید؛ و آن، جمله عالم است. و معرفت عجایب عالم ولی از راه حواس حاصل آید؛ و این حواس را قِوامْ به کالبد است.
پس معرفتْ صیدِ وی است، و حواسّ، دامِ وی است، و کالبدْ وی را مَرْکب است و حمّالِ دامِ وی است. پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد.
flora
اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمتپذیر است، و لکن آن روحْ ستوران را نیز باشد. اما این روح، که ما آن را دل میگوییم، محل معرفت خدایِ عزّوجلّ است؛ و بهایم را این نباشد. و این نه جسم است و نه عَرَض، بل گوهری است از جنسِ گوهرِ فرشتگان و حقیقتِ وی به شناختن دشوار است؛ و در شرح کردن آن رخصت نیست. و در ابتدای رفتنِ راه دین، بدین معرفت حاجت نیست؛ که اولِ راهِ دینْ مجاهدت است. و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خودْ این معرفتْ وی را حاصل شود بیآنکه از کسی بشنود. و این معرفت از جمله آن هدایت است که حق تعالی گفت: وَ الذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِینَّهُم سُبُلَنا . و کسی که هنوز مجاهدت تمام نکرده باشد، با وی حقیقتِ روح گفتن روا نباشد. اما پیش از مجاهدت، لشکرِ دل را بباید دانست؛ که کسی که لشکر را نداند جهاد نتواند کرد.
flora
و عالمِ خلق جداست و عالمِ امر جداست. هرچه مسافت و مقدار و کمّیت را به وی راه بُوَد، آن را عالم خلق گویند؛ که خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بُوَد. و دل آدمی را مقدار و کمّیت نباشد، و برای این است که قسمت پذیر نیست؛ که اگر قسمتپذیر بودی، روا بودی که در یک جانبِ وی جهل بودی به چیزی، و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل؛ و این محال باشد.
و این روح با آنکه قسمتپذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است. و خلق آفریده را نیز گویند
flora
]شناخت حقیقت دل[
بدان که معرفتِ حقیقتِ دل حاصل نیاید تا آنگاه که هستی وی بشناسی؛ پس حقیقتِ وی بشناسی که چه چیز است؛ پس لشکر وی بشناسی که چند است؛ پس علاقت وی بشناسی با این لشکر؛ پس صفت وی را بشناسی که معرفت حق تعالی وی را چون حاصل آید و بدان سعادت خویش چون رسد. و بدین هر یکی اشارتی کرده آید.
flora
]آدمی را از دو چیز آفریدهاند[
اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تو را که آفریدهاند از دو چیز آفریدهاند: یکی این کالبد ظاهر است که آن را تن گویند، و وی را به چشمِ ظاهر بتوان دید؛ و دیگر معنی باطن که آن را نفس گویند و جان گویند و دل گویند، و آن را به بصیرت باطن بتوان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید. و حقیقتِ تو آن معنی باطن است؛ و هرچه جز از این است، همه تَبَعِ اوست و لشکر و خدمتگار اوست و ما آن را نامْ دل خواهیم نهادن. و چون حدیثِ دل کنیم، بدان که این حقیقت را میخواهیم که گاهگاه آن را روح گویند، و گاهگاه آن را نفس گویند.
flora
در پیدا کردن عنوان مسلمانی
]و آن چهار عنوان است[
عنوان اول، در شناختن نفس خویش؛
عنوان دوم، در شناختن حقّ سبحانه و تعالی؛
عنوان سوم، در معرفت دنیا؛
عنوان چهارم، در معرفت آخرت.
flora
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۹۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۹۰۴ صفحه
قیمت:
۳۴۷,۰۰۰
۲۴۲,۹۰۰۳۰%
تومان