در اعماق دلم، احساس فوقالعادهای داشتم. داشتم از تونل انقلابیها استفاده میکردم، از همان تونلهایی که اجدادم برای جنگیدن با طاغوت از آنها استفاده کرده بودند، از همان تونلهایی که از آنها برای نابودی رژیم صهیونیستی و خاندان سعودی در عربستان استفاده کرده بودند. داشتم پا جای پای اجدادم میگذاشتم. نه افرادی که تا گردن در گناه فرو رفته بودند، بلکه کسانی که برای عدالت و حکومتِ باورهای من جنگیدند. میراث فوقالعادهای بود.
Amu_bazdar
به ساختمانهای سوخته نگاه کردم. دوست نداشتم بین آنها حرکت کنم. حس میکردم هنوز مردم سوخته در حال تماشایم هستند. یکجورهایی واقعیت هم داشت، چون هنوز جسد چند صد هزار نفر بین آن ساختمانها بود، اجسادی که طی این سالها متلاشی شده بودند و اغلبشان چیزی جز استخوان نبودند.
Amu_bazdar
خواستم دوباره دراز بکشم و زیر پتو بخزم، اما همان لحظه چشمم به چیز متفاوتی در لبهٔ بالکن، زیر نردههای زنگزدهٔ فلزی افتاد. فکر کردم خطای دید است، اما خوب که دقت کردم، چهار انگشت تیره را زیر نور مهتاب تشخیص دادم. اولش باورم نمیشد، اما وقتی یک دستِ عریانِ کبودِ دیگر نردهها را گرفت و خود را بالا کشید، چشمم به آن صورت تیره و موهای نصفهنیمهاش افتاد.
Amu_bazdar
من یک مکانیک بودم. در دنیای ما، مکانیک مساوی با آدمحسابی بود. مکانیکها موجودات کمیابی بودند. به هرکس که میتوانست آچار دستش بگیرد، مکانیک گفته نمیشد. ما کسانی بودیم که ماشینهای مُرده و سوخته را از بین خاکسترهای دنیای قدیم بیرون میکشیدیم و زنده میکردیم.
Amu_bazdar