بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول) | صفحه ۸۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)

۴٫۰
(۱۷۸۵)
آدم کلّه‌شق باج نمی‌دهد، باج نمی‌گیرد، دزدی نمی‌کند، با دزدها کنار نمی‌آید، به دوستانش و به میهنش خیانت نمی‌کند، برای هر بیگانه هر دشمن و هر ارباب، دم تکان نمی‌دهد، «بد» را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم نمی‌کند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از «بد» را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند __ و همیشه بگوید: «خب… اینکار خیلی بد نیست.» یا «می‌دانی؟ این پولی که من گرفته‌ام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است… بد نیست…» و الا آخر…
Afsaneh Habibi
تازه داشتم حس می‌کردم که مقدار زیادی وقاحت، لابلای مهربانی‌هایش نهفته است. به ما بچّه‌های گرسنه و ساده‌لوح، ساندویچی تعارف می‌کرد که نانش مهربانی و محتواش رذالت بود. او ما را به کلاهبرداری و کلّاشی متّهم می‌کرد __ فقط برای آنکه شریک جرم داشته باشد و بتواند ادّعا کند که بچّه‌ها، حتّی بچّه‌های این زمانه هم فاسد و گندیده هستند، فقط برای آنکه به خودش ثابت کند که کلاهبرداران، استثنا نیستند، و نوجوان‌های مدرسه‌یی هم راه و رسم «بزن و در رو» را می‌دانند. او می‌خواست عملاً نشان بدهد که ما «بچّه‌های او» هستیم و کار او را دنبال می‌کنیم؛ حال آنکه چنین نبود و ما هیچ چیز ندزدیده بودیم.
Afsaneh Habibi
فکرش را بکنید. اگر من به جای آن همه آگهی که در طول سال‌های سال خواندم، درست به همان اندازه و همان مدّت فلسفه می‌خواندم، حتماً فیلسوف می‌شدم؛ طب می‌خواندم، طبیب می‌شدم، و ویالون می‌زدم… نمی‌دانم… شاید یکی از بزرگترین ویالونیست‌های دنیا می‌شدم. سنتور که جای خود دارد. اگر در تمام این موارد به استعداد من مشکوک باشید و فکر کنید نمی‌توانستم، حتّی، طبیب بشوم (طبیب‌شدن که دیگر کاری ندارد) ، لااقل می‌توانستم به همان مدّت، زمین را بیل بزنم. خاک خوب سرزمینم را. آن وقت یک قطعه زمین دویست هکتاری زیر کشت داشتم، و همه‌اش را خود خودم بیل زده بودم.
Afsaneh Habibi
«حال» را می‌شود با درد گذراند؛ امّا تصوّر دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی «حال» ، انسان را از پا در می‌آورد. بهشت، وعده‌ی کاملی نیست.
Afsaneh Habibi
اگر رسیدن به «صد» هدف ماست و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به دلیل مجموع شرایط __ کمداشت‌ها و ناتوانی‌ها __ نمی‌توانیم مستقیماً تا صد بشمریم، چرا پنج بار از یک تا بیست نشمریم؟ شرط اصلی و ثابت ما فقط باید این باشد که به هیچ دلیلی از «صد» چشم نپوشیم و کوتاه نیاییم.
Afsaneh Habibi
اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع می‌شود، لحظه‌یی که انسان حس می‌کند آنچه باید باشد و می‌توانسته باشد، نشده است؛ لحظه‌یی که می‌تواند به تفکّری عادلانه درباره‌ی گذشته و آینده‌ی خویش بپردازد، و اگر باور می‌کند که تباه یا مسخ شده، باز گردد و حرکت تازه‌یی را آغاز کند، و یا وا بدهد و تسلیم شود.
Afsaneh Habibi
شبی در سیاه‌چادر چوپان پیری بودم. از او خواستم که تمام زندگی‌اش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
کمیل
«آقایان! شما باید چندین جور کار بلد باشید؛ چرا که این یک درگیری واقعی‌ست، و درگیری، احتیاج به نان دارد. یعنی هر آدمی که می‌خواهد به هر دلیلی و به هر شکلی __ و در هر جبهه __ درگیر شود، باید بتواند زنده بماند و برای زنده‌ماندن، به نان احتیاج هست، و برای جواب گفتن به این احتیاج باید از عهده‌ی کارهای مختلفی بر بیاید تا اگر از یک طرف، سرش را به سنگ زدند، از طرف دیگر بتواند پول در بیاورد و دو تا آسپرین بخرد و برای رفع سردرد فرو بدهد، و بعد، بخندد، بخندد، و باز هم بخندد. شما نمی‌دانید این خندیدن، چقدر مطبوع است…»
کمیل
اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع می‌شود، لحظه‌یی که انسان حس می‌کند آنچه باید باشد و می‌توانسته باشد، نشده است؛ لحظه‌یی که می‌تواند به تفکّری عادلانه درباره‌ی گذشته و آینده‌ی خویش بپردازد، و اگر باور می‌کند که تباه یا مسخ شده، باز گردد و حرکت تازه‌یی را آغاز کند، و یا وا بدهد و تسلیم شود. این حادثه در چه سنّی اتّفاق می‌افتد، هیچ معلوم نیست. بعضی‌ها می‌روند بی‌آنکه هرگز به پشت سر خود نظری بیندازند، بعضی‌ها در بیست‌وپنج _ شش سالگی و بعضی‌ها حتّی، در شصت _ هفتاد سالگی جرئت و قدرت آن را پیدا می‌کنند که محاکمه‌یی درونی ترتیب بدهند و به حساب خود برسند. بستگی دارد به شرایط، محیطِ رشد، جهت حرکت و یک ضربه‌ی تصادفی، و کمتر کسی هم __ متأسّفانه __ در این لحظه‌ی عظیم، یکباره از جای می‌جهد و به نوآفرینی زندگی خویش می‌پردازد و چیزهایی را جبران می‌کند.
کاربر ۲۲۸۳۵۲۰
در حقیقت، نبوده‌یی و نیستی تا چنین و چنان کردنت، روی زمینی که ما مِلکِ وقفش می‌دانیم، چنین و چنان کردنی تلقّی شود. نیامده‌یی، نمانده‌یی، و نرفته‌یی. از هیچ، به قدرِ‌هیچ باید خواست، نه بیشتر…
کاربر ۲۲۸۳۵۲۰
ما عاشق چشمه‌های خلوت بودیم؛ امّا از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم. ما عاشق صدای پرندگان و بازشدن گلهای جنگلی بودیم؛ امّا از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلشاران، چشم بسته گذشتیم.
العبد
به گمان من مدرسه‌یی که با پول دزدی بنا شود، حقّ‌السّکوتی است که دزد به جامعه‌اش می‌دهد __ فقط به این امید که راه دزدی‌های آینده‌اش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّه‌ی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّ‌السّکوتی‌ست که انسان به خداوند خود می‌دهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بی‌آبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است
العبد
اسمش باج نیست؛ حقّ واسطگی و حقّ کاریابی و اینجور چیزهاست. __ پس حقّشان است. چرا اینجور معطّل می‌کنید؟ __ بله… ما هم قبول داریم که حقّشان است. زحمت می‌کشند، طرحی را دنبال می‌کنند، سنگ ما را به سینه می‌زنند، به نتیجه می‌رسانند… باید هم چیزی بگیرند. ما هم با کمال میل حاضریم «حق» شان را بدهیم، فقط می‌گوییم: «وقتی این، حقّ قانونی و مشروع شماست، اجازه بدهید سند بزنیم و رسماً بپردازیم. مالیاتش را هم خودمان می‌دهیم.» و آنها می‌گویند: «چه حرف‌ها! مگر بابت اینجور کارها هم می‌شود سند زد؟» و ما هم می‌گوییم: «پس اگر نمی‌شود سند زد حتماً مشروع و قانونی هم نیست؛ و ما اصلاً میل نداریم کار خلاف قانون انجام بدهیم.» و آنها می‌گویند: «در تمام دنیا باب است که در مقابل خدمت، چند درصدی به خدمتگزار می‌پردازند.» و ما می‌گوییم: «اگر در تمام دنیا باب است پس حتماً مشروع و قانونی‌ست. پس باید سند رسمی درست کنیم
العبد
از او خواستم که تمام زندگی‌اش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
کاربر Shaylii6
«ما، بدونِ زنانِ خوب، مردان کوچکیم…»
کاربر Shaylii6
اینجور آدم‌ها به قول معروف «نه دنیا دارند و نه آخرت» . بدبختی بزرگشان این است که به خاطر نفس کار و خدمت به مردم، زحمت نمی‌کشند. فقط به خاطر پلّه‌ی بالاتر پیر خودشان را در می‌آورند. فقط می‌خواهند نمایش‌هایی راه بیندازند که خودشان را در نقش اوّل یا کارگردان آن نمایش به رخ بزرگترها بکشند. دائماً‌گوشی تلفن دستشان است و با التماس به این مدیر روزنامه و آن سردبیر مجلّه، این خبرنگار و آن منتقد می‌گویند: «دو کلمه، دو کلمه هم درباره‌ی خدمات من بنویسید. ببینید چه زحماتی کشیده‌ام، چه خدمت‌ها کرده‌ام، چه برنامه‌های مفصّلی در پیش رو دارم. تو را به سر جدّت، فلانی، یادت نرود ها.
العبد
چه قیافه‌یی داشت، آقای رییس! آدم کِیف می‌کرد. خوب معلوم بود که می‌خواهد خبر بدی را به اطلاع اینجانب برساند. سیگاری روشن کرد و دودش را آهسته از راه دهان به بیرون فرستاد؛ امّا یک دفعه پیشمان شد و مقداری از دود را پس گرفت. باز هم پشیمان شد و همان مقدار دود را از راه بینی فرستاد توی هوا. (خوشبختانه دیگر نمی‌توانست آن دود را پس بگیرد؛ و الّا ممکن بود تا دو هزار سال همین کار را تکرار کند.)
العبد
و شاید، اگر محبّت داشتی، می‌توانستی حس کنی که تا چه حد به یک اعتراف نیوش خوب و صمیمی محتاجم، و چقدر به یک رفیق گردن‌کلفت و قدرتمند، که با صدای لرزاننده‌ی خوف‌آورش بگوید: «پس گردنت می‌زنم نادر! دمار از روزگارت می‌کشم مردک، اگر بخواهی باز هم بالا و بالاتر بروی. مگر نمی‌فهمی که داری خودت را به کجا می‌کشانی و می‌رسانی؟» امّا چنین کسی وجود نداشت.
العبد
کیسه‌ی تجربه‌ام را پر کرده بودم از خرده تجربه‌هایی که توی چنین محیط‌هایی پیدا می‌شود __ و خوب هم هست.
العبد
و بدینگونه است که ابن‌مشغله تکرار می‌کند: «ما مردان کوچکیم.» و این مرد کوچک، این آدمک، موش‌صفت و به خاطر آذوقه‌ی بیشتر، شروع کرد به جویدن کتاب‌ها…
العبد

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان