بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۵)
باید قبول کنیم که مردم ما، هم عادلند و هم عاقل. عادلند، چون به هر کس به قدر سهمش احترام میگذارند __ احترام واقعی و قلبی را میگویم؛ و عاقلند، چون میبینند و حس میکنند که این خرده نوابغ روشنفکر __ که زیر دست و پا ریختهاند __ حقیقتاً متعلّق به آنها نیستند، درد آنها را حس و لمس نمیکنند، با دنیای آنها مطلقاً بیگانهاند، قدم مؤثّری برای بهزیستی و ساختمان بخشیدن به زندگی و آیندهی آنها برنمیدارند، با آنها یکی نیستند و با اینگونه رفتار که دارند، نمیتوانند باشند.
العبد
در همه حال وابستهیی به نظام موجود __ که یا باید درستش کنی و یا باید قبولش داشته باشی. این نمایش متقلّبانهی آزادمنشی __ که بله… من نان دولت را نمیخورم و با دولت کار نمیکنم __ از خنکترین و پوچترین نمایشهاییست که در این چند ساله توی مملکت ما راه انداختهاند.
العبد
گفت: «نمیترسی از اینکه جنجال راه بیندازند و مثلاً بایکوتت کنند؟»
گفتم: «ابدا. من، در صورتیکه راهم را درست بروم از قضاوت هیچکس نمیترسم، بهخصوص قضاوت روشنفکران بدل که دلشان لک زده برای سقوط دیگران و چهار چشمی میپایند تا بهانهیی و مستمسکی پیدا کنند و آبروریزی راه بیندازند. آنها، دو جور آدم، راضیشان میکنند: آنان که شهید میشوند و آنها که سقوط میکنند، و اگر نتوانند دیگران را در یکی از این دو قالب جای بدهند، ناگزیرند که به کَلَک و نیرنگ و حقّهبازی متوسّل بشوند.»
العبد
گفتم: «ابدا. من، در صورتیکه راهم را درست بروم از قضاوت هیچکس نمیترسم، بهخصوص قضاوت روشنفکران بدل که دلشان لک زده برای سقوط دیگران و چهار چشمی میپایند تا بهانهیی و مستمسکی پیدا کنند و آبروریزی راه بیندازند. آنها، دو جور آدم، راضیشان میکنند: آنان که شهید میشوند و آنها که سقوط میکنند، و اگر نتوانند دیگران را در یکی از این دو قالب جای بدهند، ناگزیرند که به کَلَک و نیرنگ و حقّهبازی متوسّل بشوند.»
العبد
بفرمایید آقای ابراهیمی، بفرمایید خواهش میکنم. من شما را بهجانیاوردم.
گفتم: «آدمهایی که اهل کتاب و مطالعه نیستند، مرا نمیشناسند. شما گناهی ندارید.»
العبد
این سهامدار شریف مرتّباً نگران فروش بود. عاقبت پیشنهاد کرد که مقداری «جنس لوکس» هم بفروشیم تا درآمد ناچیز کتابفروشی را جبران کند. این برای من تحمّلپذیر نبود. بدون تردید حاضر بودم فروشندهی یک لوکسفروشی باشم؛ امّا حاضر نبودم شمعدان شبهکریستال و کتاب شعر شاملو را یکجا بفروشم
العبد
این واقعیّتیست مسلّم که من به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم. من مطلقاً «سوپرمن» و «نجیبزاده» نبودم. و آنقدرها که نشان میدادم، معتقد به پاک ماندن و دزدی نکردن هم نبودم. همیشه متزلزل بودم. کافی بود یک اشاره مرا از راهی که کشانکشان و مردّد میرفتم باز دارد و به زندگی دیگری بکشاند.
کافی بود برق یک انتظار را در چشمهای زنم ببینم و بلافاصله راهم را کج کنم؛ کجِ کج.
کافی بود بدانم که او مثل خواهر خودم دلش میخواهد بعضی چیزها را داشته باشد.
کافی بود به دخترم یاد بدهد که «وقتی بابا آمد بگو: بابا! چرا عمو دکتر دو تا ماشین دارد و ما نداریم؟ چرا دایی هوشنگ تلویزیون دارد و ما نداریم؟»
العبد
زن، در موقعیّت اجتماعی ما، خیلی راحت میتواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت میتواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود.
کافیست که زن بگوید: «من از این وضع خسته شدهام. چقدر بیپولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمیشود خورد، نمیشود پوشید، نمیشود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
العبد
گفت: «چیزی نگفتم. فکر کن و اگر قبول کردی خبرم کن.»
تقریباً چیزی نفهمیدم. توی سالن هتل دنبالش میدویدم و همه نگاه میکردند. وضع مسخرهی مضحکی داشتم. بعدها خودم خیلی خجالت کشیدم. برای ردکردن پیشنهاد یک دزد احتیاجی به نمایش نیست. احتیاجی به تظاهر نجیبانه نیست. احتیاجی به داد و فریاد و این که «آی مردم، مرا نگاه کنید که چقدر شریفم» نیست. و من همهی این کارها را با آبروریزی کرده بودم.
العبد
و این آدم، برای نگهداری حسابهای تجارتخانهاش سه تا دفتر داشت:
یکی، درست و حسابی. قیمت فرشها را به همانقدر که میخریدیم عیناً در این دفتر مینوشتیم و خرجها را هم عیناً مینوشتیم.
دفتر دوّم برای گمرک بود و مالیات __ بخصوص برای گمرک. در این دفتر، قیمتها را یکپنجم و یکدهم و گاهی باز هم کمتر مینوشتیم؛ یعنی فرشی را که میخریدیم هزار تومان، در دفتر اوّل وارد میکردیم: «فرش کهنهی کرمان _ قیمت خرید ده هزار ریال» و در دفتر دوّم مینوشتیم: «فرش پاره و مندرس بیجار _ قیمت خرید یک هزار ریال.»
و دفتر سوّم، وظیفهی مقدّس دیگری بر عهده داشت. این دفتر را طوری تنظیم میکردیم که بشود به مشتری فرنگی نشان داد و قسم خورد (به تمام مقدّسات) که این «دفتر واقعی خرید» است و قیمت خرید فرشها عیناً در آن یادداشت شده. در این دفتر قیمتها را دو یا سه برابر قیمت واقعی خریدمینوشتیم.
العبد
ما با اینجور نوشتنها خودمان را حسابی گرفتار میکنیم، گرفتار قدرت همان آدمهای سه دفتری __ که خیلی کارها میتوانند بکنند، پس این ماییم که با نوشتن، زندگیمان را مغشوش میکنیم و خودمان را توی دردسر میاندازیم
العبد
آدم کلّهشق باج نمیدهد، باج نمیگیرد، دزدی نمیکند، با دزدها کنار نمیآید، به دوستانش و به میهنش خیانت نمیکند، برای هر بیگانه هر دشمن و هر ارباب، دم تکان نمیدهد، «بد» را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم نمیکند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از «بد» را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند __ و همیشه بگوید: «خب… اینکار خیلی بد نیست.» یا «میدانی؟ این پولی که من گرفتهام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است… بد نیست…» و الا آخر…
العبد
آدم کلّهشق __ و نه خودخواه، یادتان باشد __ آنقدر راحت میخوابد و آنقدر خوابهای خوب میبیند که همین، و فقط همین، به زندهماندن میارزد.
آدم کلّهشق، توی بیشتر قمارها میبازد؛ امّا باختن آزارش نمیدهد؛ چون چیزی را میبازد که واقعاً برایش اهمیت ندارد و چیزی را توی قلبش نگه میدارد که عزیز و فدانکردنیست.
آدم کلّهشق، در بعضی از شرایط خاصّ اجتماعی، از صد در که وارد بشود، از نود در با تیپا بیرونش میاندازند؛ امّا او در عین حال که عصبانی و ناراحت است، یک جور رضایت عمیقتری در وجودش حس میکند.
العبد
هر سازِش، یک عامل سقوطدهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط میشود مربوط است به نوع سازِش. و منظور من از «سازِش» ، فداکردن یک «باور» و «اعتقاد» است در زمانی که هنوز به صحّت آن باور و اعتقاد، ایمانداریم.
العبد
ابنمشغله میگوید: حالا استخدام در خیلی جاها ممکن بود. فقط میبایست آن «خیلی جاها» وجود داشته باشد __ که نداشت.
العبد
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…»
العبد
دانشکدهی حقوق را رها کردم؛ و شاید بهتر باشد بگویم: دانشکدهی حقوق مرا رها کرد. امید وکیلمدافعشدن و از دزدها، از جانیها و از کلاهبردارها دفاع کردن هم بر باد رفت.
(باور کنید خیلی دوست داشتم مثل وکلای مدافع توی فیلمها، درست در آخرین لحظه، در کیف سیاهم را باز کنم، سندی بیرون بیاورم، روی میز آقای رییس بکوبم، برگردم طرف دوربین و (صورت درشت) فریاد بزنم: «موکّل من اصلاً آدمکش نیست… چون، کسی که کشته شده، اصلاً داخل آدم نبوده…»)
العبد
«اوّلا به خودت وعده نده؛ تو حقوق بگیری، نه سهامدار؛ هیچوقت میلیونر نمیشوی که وجدانت ناراحت بشود. ثانیاً ما از راههای مشروع و عاقلانه ثروتمند میشویم نه با کلاهبرداری و جیب مردم بیچاره را خالی کردن.»
العبد
برای اوّلین بار در عمرمان پشت میز مجلّلی نشستیم با دو تلفن به قرینه __ چپ و راست __ یکی سفید یکی سیاه. صندلی ما هم پایهی چرخان داشت. خیلی هم نرم بود و وقتی رویش مینشستیم، بادش کمکم خالی میشد و ما به تدریج فرو میرفتیم و فروتر. خدا خیلی رحم کرد که بیش از اندازه فرو نرفتیم.
العبد
مثل اینکه بیش از اندازه دربارهی آگهی استخدام سخنرانی کردم، تازه کلّی حرف دارم که بعدها میزنم. معلوماتم را خرده خرده بروز بدهم بهتر است.
العبد
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان