بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۵)
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
دانور🌱
قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
دانور🌱
«حال» را میشود با درد گذراند؛ امّا تصوّر دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی «حال» ، انسان را از پا در میآورد.
دانور🌱
بهشت، وعدهی کاملی نیست.
دانور🌱
در لحظههای معدودی که گوش میسپری و باورت میشود که صدایی نمیآید، انگار میکنی که صحرا مرده است، که بر جسد عظیم یک صحرای مرده، یک دنیای مرده، خفتهیی. و تو هم جسدی هستی، عدمی هستی، نیستی هستی… و دلت میخواهد که چیزی بریده شود، که چیزی بشکند، که چیزی بشنوی.
دانور🌱
راه، بهتر از منزلگاه است.»
کاربر ۱۱۶۳۴۱۱
آدم کلّهشقِّ مغرور، آدمیست که به خاطر هدفی، ایمانی، اعتقادی، باوری… حاضر است به راحتی تمام زندگی و «خود» ش را فدا کند.
windy
از او خواستم که تمام زندگیاش را برایم حکایت کند.
گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
سایه
زن، در موقعیّت اجتماعی ما، خیلی راحت میتواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت میتواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود.
Raha
دلم میخواهد بدانم که یک نویسنده اگر به این نکتهها نپردازد و معایب موجود در جامعهاش را ننویسد چه کار باید بکند؟
Raha
هر آدمی را کلّهشقّیها و یکدندگیهایش میسازد.
Moon
سر، هزار بار سختتر از سنگ است
Moon
شبی در سیاهچادر چوپان پیری بودم.
از او خواستم که تمام زندگیاش را برایم حکایت کند.
گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلاً زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
به خویش گفتم: همین بزرگترین حکایت دردناکی است که دربارهی زندگی یک چوپان میتوان گفت و شنید و به آن اندیشید.
امّا من آن چوپانِ پیرِ سیاهچادرِ کوهِ دور نیستم. بسیار زندگی کردهام و بسی کوشیدهام تا شیرهی هر لحظه را مکیده آن را به زمان فنا شده بسپارم.
Moon
شرط اصلی و ثابت ما فقط باید این باشد که به هیچ دلیلی از «صد» چشم نپوشیم و کوتاه نیاییم.
Moon
نیامدهیی، نماندهیی، و نرفتهیی. از هیچ، به قدرِهیچ باید خواست، نه بیشتر…
Moon
گودال را هر چه بِکنی، چاه و چاهتر میشود،
فرشاد در سرزمین عجایب
او ایمان دارد که جهان، حتّی یک روز قبل از انهدام، به کمال خود، به اوج خود و به شکوه رؤیایی خود خواهد رسید؛ و همهی رنجها به همین یک روز کوتاه میارزد…
کتاب خوان
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّهی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّالسّکوتیست که انسان به خداوند خود میدهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بیآبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است.» نه آقا… این گرفتن و دادنها دل و جرئتی میخواهد که در من نیست.
❤ محمد حسین ❤
کسی که نجابت را دکّان میکند، به نجابت و شرافت خودش ایمان و اعتقادی ندارد.
❤ محمد حسین ❤
بعدها که زندگیام تا حدّی روبهراه شد و چیزی کم و کسر نداشتم، عقیدهام به کلّی عوض شد. فکر میکنم که یک مرد، با اتّکای به نفْس خویش ازدواج میکند؛ امّا میتواند زندگی مادّی خودش را با کمک نزدیکانش، به شکلی خوب و لذّتبخش آرایش کند.
❤ محمد حسین ❤
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان