بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۴)
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
Afsaneh Habibi
این واقعیّتیست مسلّم که من به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم. من مطلقاً «سوپرمن» و «نجیبزاده» نبودم. و آنقدرها که نشان میدادم، معتقد به پاک ماندن و دزدی نکردن هم نبودم. همیشه متزلزل بودم. کافی بود یک اشاره مرا از راهی که کشانکشان و مردّد میرفتم باز دارد و به زندگی دیگری بکشاند.
کافی بود برق یک انتظار را در چشمهای زنم ببینم و بلافاصله راهم را کج کنم؛ کجِ کج.
کافی بود بدانم که او مثل خواهر خودم دلش میخواهد بعضی چیزها را داشته باشد.
کافی بود به دخترم یاد بدهد که «وقتی بابا آمد بگو: بابا! چرا عمو دکتر دو تا ماشین دارد و ما نداریم؟ چرا دایی هوشنگ تلویزیون دارد و ما نداریم؟»
Afsaneh Habibi
زن، در موقعیّت اجتماعی ما، خیلی راحت میتواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت میتواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود.
کافیست که زن بگوید: «من از این وضع خسته شدهام. چقدر بیپولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمیشود خورد، نمیشود پوشید، نمیشود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت، لرزیدن، قطعیست. و احتمال فراوان سقوط وجود دارد __ البتّه اگر زن و بچّهات را واقعاً دوست داشته باشی.
و، زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید: «میگذرد. همه چیز درست میشود. تو راه درست را انتخاب کن، فکر نان و کرایهخانه نباش. زندگیمان را کوچکتر میکنیم، میرویم توی یک اتاق زندگی میکنیم. به نان و پنیر میسازیم. مگر خیلیها با نان و پنیر زندگی نمیکنند؟ همیشه که اینطور نمیماند…»
Afsaneh Habibi
من میدانم که این چیزها را که مینویسم خیلیها میدانند؛ امّا فکری هستم که چرا نمینویسند، چرا نمیگو یند و باز نمیگویند؟ چرا پی نمیگیرند و به جایی نمیرسانند؟
و نکتهی جالب و دردناک این است که ما را که میخواهیم این چیزها را بنویسیم و تا حدّ ممکن و تا آنجا که ازمان برمیآید، به بهترشدن هر چیز که قابلیت بهترشدن را دارد کمک کنیم، «نااهل» میشناسند، یعنی ما، ما آدمهایی که هیچ چیز بجز یک شیشه جوهر پارکر و یک قلم فضول نق نقو نداریم و هیچکس نمیتواند __ البتّه اگر عقل داشته باشد __ در عشقمان به این خاک شک کند، مقاصد بدی داریم؛ امّا آن بابا با سه تا دفتر تقلّبی و میلیونها ثروت __ که حتّی نمیداند با آن چکار بکند __ و با فکر اینکه حدّاقل گمرک و مالیات را بپردازد، آدمیست نازنین و موافق و مطلوب؟
Afsaneh Habibi
من، در حقیقت، بیمار گذشتههایم بودم و به همین دلیل میترسیدم که در پشت شادی هدیهدادن، چیزی تحقیرآمیز وجود داشته باشد،
Afsaneh Habibi
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…»
ابنمشغله در آن شهر آرام و در آن یک سال آرام، کوشید که خاک قلب را به دانههای خوب معتاد کند.
Afsaneh Habibi
ما، قبل از هر چیز، به یک رستاخیز اخلاقی نیازمندیم. فقط همین.
اگر به راستی همه چیز باید دگرگون شود، یک دگرگونی اخلاقی و معنوی مقدّم بر همه چیز است.
ما، دستکم، در این مورد خاص، دیگر احتیاجی به غرب نداریم.
میتوانیم برگردیم و مثل ایرانیهای قدیم زندگی کنیم، یعنی رفتار کنیم. همین کافیست.
Afsaneh Habibi
این آگهیهای استخدام، چه نقش عظیمی را در ساختمان زندگی ما بازی میکنند. چشمهای حریص و تشنه و منتظر یک نسل شهریِ غیرمتخصّص بیکار، دائماً در لابلای ستونهای آگهی استخدام میدود و میدود.
Saeed
«خدا را هزار بار شکر میگوییم که به ما راه پولدارشدن و کسب آبرو را آموخت و ما را از بیکاری و سرافکندگی نزد سر و همسر نجات داد. آمین. خدا را شکر میگوییم که به ما توانایی داد تا اخلاق بد بد خود را ترک کنیم و چون شاگردان اوّل مدارس، نجیب و سر به زیر باشیم. آمین.»
محمد علی
«بله… ما ملّت، همیشه برای مردهها فریاد کشیدهییم. چه نوابغی که در این مُلک سر گرسنه بر بالین سنگ نهادند و کسی به دردهایشان نرسید.»
محمد علی
ما ملّت مردهپرستی هستیم.
محمد علی
«باید ایمان داشت که میتوان
بندگی نکرد و زنده ماند.
محمد علی
«باید ایمان داشت که میتوان
بندگی نکرد و زنده ماند.
محمد علی
«ما، بدونِ زنانِ خوب، مردان کوچکیم…»
محمد علی
زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کُنی و به تباهیاش بِکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.
محمد علی
ما فاتحان تاریخ نیستیم.
Hamid_R_khani
«ابدا. من، در صورتیکه راهم را درست بروم از قضاوت هیچکس نمیترسم، بهخصوص قضاوت روشنفکران بدل که دلشان لک زده برای سقوط دیگران و چهار چشمی میپایند تا بهانهیی و مستمسکی پیدا کنند و آبروریزی راه بیندازند. آنها، دو جور آدم، راضیشان میکنند: آنان که شهید میشوند و آنها که سقوط میکنند، و اگر نتوانند دیگران را در یکی از این دو قالب جای بدهند، ناگزیرند که به کَلَک و نیرنگ و حقّهبازی متوسّل بشوند.»
Hamid_R_khani
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
AS4438
«حال» را میشود با درد گذراند؛ امّا تصوّر دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی «حال» ، انسان را از پا در میآورد. بهشت، وعدهی کاملی نیست.
AS4438
در همه حال وابستهیی به نظام موجود __ که یا باید درستش کنی و یا باید قبولش داشته باشی. این نمایش متقلّبانهی آزادمنشی __ که بله… من نان دولت را نمیخورم و با دولت کار نمیکنم __ از خنکترین و پوچترین نمایشهاییست که در این چند ساله توی مملکت ما راه انداختهاند.
این، رنگ کردن مردم است که ما، در بن قضیّه، بدانیم که فیالمثل فلان شرکت خیلی خیلی خصوصی آبنباتسازی تابع بیچونوچرای خواستهای دولت است؛ امّا توی کافهها __ و حالا دیگر هتلها __ بنشینیم و بگوییم: «بله… فلانی رفت توی «دستگاه» امّا من، با رنج و زحمت، مستقل کار میکنم. استقلال، فقط به روح مربوط است __ البتّه با در نظر گرفتن شرایط. یادت باشد که حکم کلّی صادر نمیکنم. اگر روح تو، درون تو و قلب تو به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلودهی معیوب، تو سالم و مستقل و آزادمنشی؛ امّا اگر در بهشت خدا هم مزوّرانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانهی خودت باشی، حتّی اگر پیراهن خونآلود قدّیسان را به تن کنی، چیزی نیستی که نیستی…
saeed
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان