بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۴)
روزنامهی عصر را خالی از اینگونه آگهیها ببینی. نگاه کن! همین حالا به روزنامهی امروز یا دیشب نگاه کن! اگر نبود، جایزه میدهم. جایزه دادن که دیگر کاری ندارد. سی میلیون آدم شب و روز، دارند جایزه میدهند و میگیرند. لغتنامهی انگلیسی به فارسی را میآوردم و شروع میکردم به ترجمهکردن. چه ترجمهیی!
«یکی از دوستانم» میگفت که یکی از این آگهیها را با چه جانکندنی ترجمه کرده و به این نتیجه رسیده که یک شرکت خارجی به چند «ملوان» احتیاج دارد، و او که از بچّگی شیفته و عاشق دریا و دریانوردی بوده، پیراهن راهراه آبی رنگ به تن کرده و به دیدن صاحب آگهی رفته، و بعد معلوم شده که به چند «فروشنده» احتیاج هست نه کریستف کلمب.
العبد
شیکترین و لذیذترین آگهیهای استخدام آگهیهاییست که به زبان انگلیسی نوشته میشود و مربوط به یک مؤسسهی انگلیسیست. رایحهی مطبوع یک نوکری افتخارآمیز از آن به مشام میرسد. جان در هوای چنین آگهی لذّتبخشی پر میگشاید و پرواز میکند و پرپرزنان، تا دوردستها، تا کیمیای سعادت میرود.
العبد
عاقبت، شبی رسید که هر دو به یک نتیجه رسیدیم (یعنی هر سه؛ چون پیشخدمت هم به همین نتیجه رسیده بود) : فرار.
آخر ما خجالت میکشیدیم به آقا بگوییم: «ما حتّی بلد نیستیم موتور سیکلت سواری بکشیم که روی مچ دست چپش یک ساعت با دقّت و ظرافت کار کند.» این بود که شبانه، بیسروصدا، بساطمان را جمع کردیم و گریختیم
العبد
خیال میکرد جدّی جدّی داریم موتور سیکلت سوارِ ساعت به دست میکشیم. مینشست، سیگاری روشن میکرد و تصویری از یک آیندهی روشن و خیالانگیز پیش چشمهایمان میآورد. چه خواهد شد و چهها خواهد شد. «دستگاه را توسعه میدهیم. شاگرد میگیریم. کارهای بزرگ قبول میکنیم. شما میشوید «طرّاح» و فقط ایدههای ناب دست اوّل میدهید. بچّهها! حقیقتاً چیزی به شما بگویم. اگر ما بتوانیم از یکی از این همه بانک آگهی بگیریم، کار تمام است؛ یا کارخانههای بیسکویتسازی. فرق نمیکند…؟» میگفت و میگفت. بعد هم بلند میشد میرفت. من و پرویز هم زیرچشمی به هم نگاه میکردیم و میزدیم زیر خنده. هی بخند و به پیشخدمت بگو: «دو تا چای دیگر.»
العبد
تبلیغات برای یک شرکت واردکنندهی ساعت و یک شرکت واردکنندهی موتور سیکلت. ما طفلکیها تا آن وقت منظره کشیده بودیم و جام شراب. چند تا هم تابلو به سبک نو. نستعلیق و شکسته هم نوشته بودیم. موتورسیکلت که نکشیده بودیم. ساعت که جای خود دارد __ با آن همه خطهای ریز، دقیق، ثانیه، دایره، مربع، پیچ، مهره… و تازه سفارش دهندهی بیانصافِ پرمدّعا خواسته بود که ما ساعت را روی مچ دست چپ آدمی بکشیم که سوار موتور سیکلت است و از همهی موتور سیکلت سوارهای دیگر جلو زده و دارد تند تند حرکت میکند. ما توی موتور سیکلتش مانده بودیم، آقا سفارش مینیاتور میداد. چند روزی کار کردیم. صبح تا شب، عرق ریختیم و طرحها یکی از یکی مفتضحتر. آقا که میآمد، فوراً هاشور میزدیم، چیزی هم که سرش نمیشد.
العبد
چند روزی کار کردیم. صبح تا شب، عرق ریختیم و طرحها یکی از یکی مفتضحتر
العبد
صبح تا شب، عرق ریختیم و طرحها یکی از یکی مفتضحتر.
العبد
تبلیغات برای یک شرکت واردکنندهی ساعت و یک شرکت واردکنندهی موتور سیکلت. ما طفلکیها تا آن وقت منظره کشیده بودیم و جام شراب. چند تا هم تابلو به سبک نو. نستعلیق و شکسته هم نوشته بودیم. موتورسیکلت که نکشیده بودیم. ساعت که جای خود دارد __ با آن همه خطهای ریز، دقیق، ثانیه، دایره، مربع، پیچ، مهره… و تازه سفارش دهندهی بیانصافِ پرمدّعا خواسته بود که ما ساعت را روی مچ دست چپ آدمی بکشیم که سوار موتور سیکلت است و از همهی موتور سیکلت سوارهای دیگر جلو زده و دارد تند تند حرکت میکند. ما توی موتور سیکلتش مانده بودیم، آقا سفارش مینیاتور میداد
العبد
حساب میکنیم: هر شب، یک ربع ساعت صرف خواندن آگهیهای استخدام میشود، و هر روز دو، سه، چهار یا پنج ساعت صرف پیگیری مسألهها. «آقا ما جوانیم، لیاقت داریم، استعداد داریم، اجازه بدهید چند ماهی خدمتتان کار کنیم بعد تصمیم بگیرید. خب. دو ماه هم حقوق ندید، عیب ندارد.» همهی این مدّت ضرب در سی (روز) ، بعد ضرب در دوازده (ماه) ، بعد ضرب در ده سال.
کار باید در انتظار انسان باشد نه انسان در انتظار کار. در این صورت و تنها در این صورت است که تعداد شعرای دست دوّم و سوّم به یک دهم و یک صدم تقلیل پیدا میکند. مگر آدمی که خاک میهنش را بیل میزند، شعر هم میگوید؟ نمونهاش دیده شده؟ ابدا ابدا. نقد که حتماً نمینویسد. شک نباید کرد. شعر بد گفتن، کار من و شماست که کار نداریم. نقد بد نوشتن هم کار آنهاست که شعر بد هم نمیتوانند بگویند؛ یعنی خیلی خیلی بیکارند.
العبد
لااقل میتوانستم به همان مدّت، زمین را بیل بزنم. خاک خوب سرزمینم را. آن وقت یک قطعه زمین دویست هکتاری زیر کشت داشتم، و همهاش را خود خودم بیل زده بودم.
حساب میکنیم: هر شب، یک ربع ساعت صرف خواندن آگهیهای استخدام میشود، و هر روز دو، سه، چهار یا پنج ساعت صرف پیگیری مسألهها. «آقا ما جوانیم، لیاقت داریم، استعداد داریم، اجازه بدهید چند ماهی خدمتتان کار کنیم بعد تصمیم بگیرید. خب. دو ماه هم حقوق ندید، عیب ندارد.» همهی این مدّت ضرب در سی (روز) ، بعد ضرب در دوازده (ماه) ، بعد ضرب در ده سال.
العبد
این آگهیهای استخدام، چه نقش عظیمی را در ساختمان زندگی ما بازی میکنند. چشمهای حریص و تشنه و منتظر یک نسل شهریِ غیرمتخصّص بیکار، دائماً در لابلای ستونهای آگهی استخدام میدود و میدود. گاهی اشک به درون آنها میریزد و گاهی برق امید. این آگهیهای استخدام، مرا به چه جاها کشانده است. هر روز، پشت صفی طولانی به خاطر کار. استخدام در موزه، استخدام در کارخانهی روغن نباتی، استخدام در دفتر روزنامه، استخدام در شرکت پخش مواد دارویی و استخدام به عنوان ویزیتور __ برای فروش پودر ظرفشویی…
فکرش را بکنید. اگر من به جای آن همه آگهی که در طول سالهای سال خواندم، درست به همان اندازه و همان مدّت فلسفه میخواندم، حتماً فیلسوف میشدم؛
العبد
اگر، در روزگاری که شبهروشنفکران، ناامیدی را دکّان کردهاند و وسیلهی کسب، امید چیزی جز بلاهت به شمار نمیآید، ابنمشغله کتباً اقرار میکند که «به بلاهت امید آراسته است.»
سایه
راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید: «نسخهات مرا خوب نکرد. پولم را پس بده!» یا «نسخهات حال مرا فقط کمی بهتر کرد. بنابراین نصف پولم را پس بده!» هیچ میدانید که اگر روزی چنین چیزی رسم بشود، بدون تردید همهی دکترها __ حتّی بیاستعدادترینشان __ به فکر معالجهی جدّی مریضهایشان میافتند؟
mj
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّهی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّالسّکوتیست که انسان به خداوند خود میدهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بیآبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است.»
fa.noon
اگر حس میکنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزلهای دیگر، ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندیهای مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار.
«راه، بهتر از منزلگاه است.»
fa.noon
آدم کلّهشق باج نمیدهد، باج نمیگیرد، دزدی نمیکند، با دزدها کنار نمیآید، به دوستانش و به میهنش خیانت نمیکند، برای هر بیگانه هر دشمن و هر ارباب، دم تکان نمیدهد، «بد» را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم نمیکند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از «بد» را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند __ و همیشه بگوید: «خب… اینکار خیلی بد نیست.» یا «میدانی؟ این پولی که من گرفتهام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است… بد نیست…» و الا آخر…
fa.noon
به گمان من هر آدمی را کلّهشقّیهایش میسازد، یعنی به اعتبار مقدار کلّهشقّیاش، آدم است. البتّه منظورم خودخواهیهایش نیست. حساب خودخواهی از غرور به کلّی جداست و کلّهشقّی جزئی از غرور است، جزء مشاهدهشدنی غرور است. آدم خودخواه، آدم درماندهی مفلوکِ توسریخور بدبخت سیهروزیست که تن به هر جور نوکری میدهد به این دلیل که فقط خودش را میخواهد و هیچ چیز توی دنیا به اندازهی وجود خودش و زندهماندن خودش برایش اهمیّت ندارد.
fa.noon
ما زائر دلشکستهی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم؛ بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعهیی به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم.
iamhassan
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود
iamhassan
عمر، بیدادگرانه کوتاه است؛ عمر من، تو و عمر تکتک آدمها… امّا عمر مردم و ملّت، هیچکس نمیتواند بگوید که کی به پایان میرسد.
iamhassan
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان