بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گردان قاطرچی ها | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گردان قاطرچی ها

بریده‌هایی از کتاب گردان قاطرچی ها

امتیاز:
۴.۳از ۲۱۹۵ رأی
۴٫۳
(۲۱۹۵)
عرق‌چینش‌رو سرش گذاشت و نماز رو شروع کرد. خود سیاوش هم مکبر شده بود. مطمئنم از قصد مکبر شده بود تا تمام اتفاقات رو خوب خوب ببینه. برادرجان چشمت روز بد نبینه، من خودم صف اول نماز جماعت بودم و دیدم چه اتفاقی افتاد. هنوز کربلایی رکعت اول رو نخونده بود که متوجه شدم به طرز عجیبی پیچ و تاب می‌خوره؛ هی الله‌اکبر می‌گه و شترق با کف دستش به پس گردن و پک و پهلوش می‌کوبه. رفت به رکوع و سجده، برای رکعت دوم که بلند شدیم، دیدم خرت خرت شکم و پهلویش‌رو می‌خارونه و هی الله اکبر می‌گه. مثل آدمی که روی آتیش ایستاده باشه، هی این‌پا و اون‌پا می‌کرد و دوباره با کف دستاش به پهلو و سر و گردنش می‌کوبید و آرام و قرار نداشت. رکوع و بعد رفتیم به سجده. آقا یه موقع دیدم کربلایی چنان گریه‌هایی می‌کنه که دل آدم رو ریش‌ریش می‌کرد، حسابی جا خوردم، منقلب شدم. سابقه نداشت کربلایی توی نماز آن‌طور های‌های گریه کنه
Farhan
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
Parinaz
«کوه به کوه نمی‌رسه، اما آدم به آدم چرا. قول می‌دم یه‌روز جبران کنم. اگر هم نتونستم اون دنیا کاری می‌کنم که جای همه‌تون تضمینی بغل دست صدام و یزید کنار موتورخونه جهنم باشه! حلالتون نمی‌کنم. اگر شهید بشم، هر شب می‌آم به خوابتون و عذابتون می‌دم. این خط، اینم نشون. بی‌معرفت‌ها!»
tannaz
جفتک‌های سهمگین کوبنده نثار
آنه
خوش‌حال بودند که به‌جای گریه و زاری مراسم خداحافظی، می‌خندند و کیف می‌کنند
zsmirghasmy
درآورد و شروع کرد به نوشتن. حسین پوزخندزنان گفت: «آقا رو ببین، مگه هر کی هر کیه؟ خودت می‌نویسی و خودتم امضا می‌کنی؟ نخیر قبول نیست!» اکبر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و با دقت به مرد ریشو نگاه می‌کرد، یک دفعه او را شناخت و هول کرد. با عجله جلو رفت و دست حسین رو کشید و دم گوشش گفت: «حسین چرا آبروریزی می‌کنی؟ این بند خدارو نمی‌شناسی؟ ایشون...» حسین به آرامی دست بر سینه اکبر
Zahra
یوسف نعره زد: «برپا! برو بیرون، برپا!» و سلاحش را به طرف سقف اصطبل گرفت و گلوله‌های مشقی را رگبار بست. سیاوش و دانیال از خود بی‌خود شده بودند. جیغ‌زنان پشت سر یوسف پریدند تو اصطبل و شروع کردند هوایی شلیک کردن. قاطرها که آسوده در حال استراحت و یا خوردن علق و نان خشک بودند، یک آن وحشی شدند. سیاوش دوید طرف کوسه‌ی جنوب و یک لگد به شکم او زد و هوایی شلیک کرد. کوسه‌ی جنوب هم نه گذاشت و نه برداشت، یک جفتک سهمگین درست به تخت سینه سیاوش شلیک کرد! سیاوش شوت شد و هنوز در هوا بود که قزمیت هم او را مهمان جفتک خود کرد. سیاوش به طرف دیگر پرت شد و باز هم در هوا پیکان یک
🌹🌷ولنوپی🌷🌹
یوسف برای لحظه‌ای خشکش زد. آن‌ها را شمرد، حق با سیاوش بود. با حساب خودش فقط هفت نفر مانده بودند! یوسف به شش نفر که می‌خندیدند، گفت: «خُب بهتره بریم به مقر جدیدمون. راستی شماها به اخلاق قاطرها واردید؟» سیاوش با خوش‌حالی گفت: «من از بچگی کشته مرده‌ی سواری بودم. چه دوچرخه، چه قاطر و اسب و الاغ.» حسین دندان قروچه کرد و گفت: «من از قاطرها متنفرم!»
سبحانی
حسین پرسید: «تو یکی چه بلایی سرم آوردی؟» سیاوش خودش را از معرض حمله مستقیم حسین دور کرد و گفت: «یادت می‌آد رفتیم بالای ارتفاعات و تو از اون بیسکویت‌ها خوردی و هی از خوشمزه بودن و ملس بودنش تعریف کردی؟» حسین به فکر فرو رفت. به پیشانی‌اش چین انداخت. بعد چهره‌اش باز شد و لبخند زد: آره. اما خیلی عجیبه. بعد از اون روز هر چی از اون بیسکویت‌ها خوردم، دیگه اون مزه رو نداد. آخه... آخه.... قسم خوردی کاریم نداشته باشی‌ها. حالا بگو چی شده. حقیقتش کوسه‌ی جنوب روی اون بیسکویت‌ها خراب‌کاری کرده بود.
شهریار
«حالا مسؤلان لشکر تصمیم گرفته‌اند برای پیشبرد اهداف جنگی علیه دشمن بعثی، از وجود قاطرها استفاده کنند. حیوانات نجیب و زحمتکشی که همگی با آن آشنا هستیم.» حسین که خشکش زده بود، ناخودآگاه دست راستش را روی شانه‌ی چپش گذاشت و آن‌جا را مالید. علی که متوجه این حرکت شده بود، به سختی جلوی خنده‌اش را گرفت. حسین متوجه خنده آرام علی شد و غرید: «زهرمار نخند!»
Book
«حاج‌آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتون‌رو دارم که آسیبی نبینید!»
Book
هم‌زمان صدای شلیک بلند شد. جفتک آتشین بلافاصله جفتک پراند. حسین که غافلگیر شده بود دست و پا زنان از پشت قاطر پرت شد و با کمر روی زمین سنگلاخی سقوط کرد. فقط حسین سقوط کرد. بقیه ی قاطرها فقط سکندری خوردند و دوباره آرام گرفتند. حسین از شدت درد نفس در سینه‌اش حبس شده بود. به پهلو برگشت و زار زد: ای وای کمرم شکست! کرامت دوید جلو و کمک کرد حسین بلند شود. حسین دست به پهلو یکوری ایستاد و داد زد: «پدرم در اومد، دیگه جای سالم تو بدنم نمونده. این چه کاریه آخه؟» کرامت خنده‌اش گرفته بود، به آرامی گفت: «حالا که چیزی نشده حسین‌جان.» حسین به کرامت براق شد: «چیزیم نشده؟ مرد مؤمن دارم قُر می‌شم. الان برم کمیسیون پزشکی صد و بیست درصد برام جانبازی رد می‌کنن.»
srhtyfh
کربلایی به سیاوش که سئوال پرسیده بود، گفت: «تا اون‌جایی که من می‌دونم گوشت اسب و الاغ مکروهه، قاطرو نمی‌دونم.» علی گفت: «عرض کنم که طبق معادله، منفی در منفی می‌شه مثبت، قاطر بچه اسب و الاغه، پس دوتا مکروه یعنی حلال!» سیاوش گفت: «بفرما، فتوای جدید، حاج‌آقا رساله‌تون کی چاپ می‌شه مستفیض بشیم؟»
غربتعلی کاظمی
«فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!»
niki
سیاوش خودش را از معرض حمله مستقیم حسین دور کرد و گفت: «یادت می‌آد رفتیم بالای ارتفاعات و تو از اون بیسکویت‌ها خوردی و هی از خوشمزه بودن و ملس بودنش تعریف کردی؟» حسین به فکر فرو رفت. به پیشانی‌اش چین انداخت. بعد چهره‌اش باز شد و لبخند زد: آره. اما خیلی عجیبه. بعد از اون روز هر چی از اون بیسکویت‌ها خوردم، دیگه اون مزه رو نداد. آخه... آخه.... قسم خوردی کاریم نداشته باشی‌ها. حالا بگو چی شده. حقیقتش کوسه‌ی جنوب روی اون بیسکویت‌ها خراب‌کاری کرده بود.
آمال°~°
نمی‌خندید و اخم کرده بود. کمی فکر کرد. بعد صورتش باز شد و به سیدعلی اشاره کرد و گفت: «به یک شرط اجازه می‌دم به فرماندهی تلفن بزنید. ایشون باید سوت بلبلی بزنه!» سیدعلی با تندی خواست در را باز کند که حسین نوک سلاحش را به طرف او گرفت. اکبر نشست و دو دستی به سرش کوبید. سیاوش غش غش می‌خندید. آقا‌ابراهیم دست سیدعلی را گرفت و گفت: «باشه عزیزجان. من به جای ایشان سوت بلبلی می‌زنم، قبوله؟» بعد انگشتانش را در دهانش گذاشت و چنان سوت بلبلی زد که سیاوش لذت
Zahra
کربلایی خندید و گفت: «به قاطره گفتن بابات کیه؟ روش نشد بگه الاغه. گفت، دایی‌ام اسبه!»
javid
- یوسف می‌دونی چیه؟ به خودت نگیری‌ها، اما دارم از تشکیل گردان تو پشیمان می‌شم. یک بار ازم می‌خواهی قاچاقچی و سرباز فراری رو ضمانت کنم، حالا هم می‌خواهی خشم شب و بگیر و ببند راه بندازی. حتماً چند وقت دیگه هم باید با هوا نیروز صحبت کنم تا قاطرهات با چتر نجات از هلی‌کوپتر و هواپیما بپرن بیرون!
Book
«پیش خوب کسی اومدید. تو تمام این میدون همه اوس جلال‌رو خوب می‌شناسن. حیوون بهت بدم که تا آخر عمر برات کار کنه و آخ هم نگه. همین‌رو نگاه کن، اندازه ده تا قاطر بنیه داره. دیوار راست‌رو با سیصد کیلو بار مثل قرقی بالا می‌ره. بهش می‌گن عقاب! خستگی نمی‌فهمه. جون من به دست و پاش نگاه کن. ماهیچه‌ها رو سیر کن، تازه سه سالشه، جوون جوونه.» با آن که یوسف هیچ سر رشته‌ای در شناخت قاطرها نداشت؛ اما کور که نبود. عقاب که سیصد کیلو بار را روی دیوار راست بالا می‌برد، از بس لاغر و پیر و درب و داغون بود، حتی حس سرپا ایستادن نداشت. انگار از اول خلقتش هیچ غذایی به معده‌اش نرسیده و تبدیل به گوشت نشده بود. فقط پوست و استخوان بود. حتی بنیه تکان دادن گوش‌ها و دمش را هم نداشت تا حشرات سمج و مزاحم را از خود دور کند
Book
قاطر عقاب نشان وگروه نجات تشکیل می‌شود
Book

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان