بریدههایی از کتاب گردان قاطرچی ها
۴٫۳
(۲۱۹۵)
از کجا میخواهید قاطر بیارید؟ خودتون گفتید همین قاطرهارو هم با کلی زحمت از اینور و اونور جور کردید.
این دفعه زحمت تهیه قاطرها دست خودترو میبوسه.
آخه چطوری؟ برم تو دهاتهای مملکترو بگردم قاطر جمع کنم بیارم؟
Book
کربلایی رو کرد به پیرمرد لاغر و عصبانی و گفت: «اوستا یدل، درسته آمدم جبهه برای جنگیدن؛ اما نیومدم به دست خودیها نفله بشم!»
Book
کربلایی که زانوانش میلرزید، دستش را روی لبهی یک دیگ گذاشت تا به آن تکیه بدهد؛ اما دستش سوخت و جیغ دردآلودی زد. در حال تکان دادن دست سرخ شدهاش به مشبرزو گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟ این بچه مأمور جهنمه، فرستادهی مستقیم صدام حسینه تا دخل ما رو بیاره! دو روز اینجا بمونه، کاری میکنه همهمون با کاسه و بشقاب و دیگ و پاتیل منفجر بشیم و سوت بشیم وسط بهشت!»
Book
یوسف به گریه افتاد. صورت کرامت را بوسید و دوباره بغلش کرد. کرامت با صدای آهسته گفت: «زشته، چرا گریه میکنی آقایوسف؟»
یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت: «داشتم دعا میکردم و از خدا فرشتهی نجات میخواستم که تو آمدی! این اشک خوشحالیه. گریهی شوقه، تو فرشته نجاتی کرامت!»
کرامت سرش را پایین انداخت و گفت: «من بندهی خدا هستم آقایوسف.»
Book
سیاوش، اگه اسیر عراقیا بشیم چی؟ چی به سرمون میآرند؟
سیاوش پوزخند زد و گفت: «هیچی، واسمون نوشابه باز میکنند و کلی تحویلمون میگیرند. بعد لباس نو و تمیز تنمون میکنن و میآرندمون لب مرز و میگویند: “برو به سلامت. برو پیش مامان و بابا. دیگه شیطونی نکنیدها. بار آخرتون باشه. دفعهی بعد اینطوری مهربونی نمیکنیم و پوست کلهتون رو غلفتی میکنیم تا آدم بشید! ”»
Book
دیگر در ادامهی مانور مشکل جدیای پیش نیامد. به جز پاره سنگی تقریباً بزرگ که بر اثر موج انفجار شوت شد و درست به فرق سر کربلایی اصابت کرد و او را هم ناکار کرد! کربلایی بقیه مانور را در حالت بیهوشی و پشت چپول ادامه داده بود.
Book
فقط حسین سقوط کرد. بقیه ی قاطرها فقط سکندری خوردند و دوباره آرام گرفتند. حسین از شدت درد نفس در سینهاش حبس شده بود. به پهلو برگشت و زار زد:
ای وای کمرم شکست!
کرامت دوید جلو و کمک کرد حسین بلند شود. حسین دست به پهلو یکوری ایستاد و داد زد: «پدرم در اومد، دیگه جای سالم تو بدنم نمونده. این چه کاریه آخه؟»
کرامت خندهاش گرفته بود، به آرامی گفت: «حالا که چیزی نشده حسینجان.»
حسین به کرامت براق شد: «چیزیم نشده؟ مرد مؤمن دارم قُر میشم. الان برم کمیسیون پزشکی صد و بیست درصد برام جانبازی رد میکنن.»
Book
یوسف تا آن زمان فکر میکرد بدترین خاطرهی زندگیش ۱۸ ماه دوران بیمارستان پس از مجروحیتش است؛ اما آن ۱۸ ساعتی که با قاطرها سوار قطار شد تا به مقصد برسند، بدترین خاطره و کابوس زندگیش شد!
Mersana
ناغافل برگشت و یک حلقه ضامن نارنجک نشان داد و فریاد زد: «اینم هدیه من به شما!» و نارنجک را به طرفشان پرت کرد. همه با سرعت چسبیدند به زمین؛ اما هرچه منتظر ماندند خبری از انفجار نارنجک نشد، وقتی سربلند کردند دیدند سیاوش رفته و نارنجک، سالم روی زمین افتاده است! سیاوش برای آخرین بار آنها را سر کار گذاشته بود! نارنجک چاشنی نداشت!
حسين یاسین
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
فریده
کرامت نعرهزنان پشت سرش میدوید. حسین سر برگرداند تا ببیند کرامت چه میگوید که جفتک گندهبک را ندید. جفتک گندهبک به گیجگاه حسین اصابت کرد و هنوز حسین سرپا بود که چپول از راه رسید و تنه محکمی به او زد و حسین هم به خیل بیهوششدگان روی زمین پر از گل و لای پیوست!
فریده
همه از جا بلند شدند. با هم دست دادند و روبوسی کردند. سیاوش و دانیال دم گرفتند: «فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!»
و به زور از یوسف و کربلایی و مشبرزو و حسین و اکبر و علی عیدی گرفتند. بعدش دانیال به قاطرها اشاره کرد:
پس اونا چی؟ من میروم بهشون عید مبارک بگم!
منم میآم. صبر کن با هم بریم.
سیاوش و دانیال چکمههایشان را پوشیدند و داخل حصار شدند. اکبر و علی و کرامت هم به آن دو پیوستند. اما حسین نرفت. در جواب علی که پرسید: «چرا نمیآیی؟»
حسین گفت: «من از راه دور براشون ماچ میفرستم. اصلاً تو به نیابت از طرف من ماچشون کن!»
r
گاهی به جوان خندهروی تیربارچی امرونهی میکرد که حواست به نوار گلولهها باشد، خاکی و گِلی نشود و در لولهی سلاحت گیر کند! بعد به عاقله مردی که راکتانداز آرپیجی در دستش بود، هشدار میداد که موقع شلیک حواست به پشت سرت هم باشد، یکوقت آتش عقبِ آرپیجی، افراد پشتسرت را شلوپل نکند و مصیبت به بار بیاورد! به امدادگرها بند کرده بود واقعاً کارشان را بلدند، اصلاً درست و درمان آموزش امدادگری دیدهاند، یا همینطوری امدادگر شدهاند!
سپهر عنا
نگاهش جدی و دل خالی کن بود. از آنهایی که در همان برخورد اول به طرف مقابل حالی میکنند که من خیلی جدی هستم. حواست باشد سربهسرم نگذاری.
Mahtab
روز بعد سیاوش تبریزی بعد از یک قشقرق اساسی و جنجال و بلوای حسابی، با برگهی انتقالی، ساکش را برداشت تا به ستاد لشکر برود. دوستان همگردانی سابقش جمع شدند برای بدرقه و خداحافظی. اما سیاوش با خشم و غضب نگاهشان کرد و گفت: «کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم چرا. قول میدم یهروز جبران کنم. اگر هم نتونستم اون دنیا کاری میکنم که جای همهتون تضمینی بغل دست صدام و یزید کنار موتورخونه جهنم باشه! حلالتون نمیکنم. اگر شهید بشم، هر شب میآم به خوابتون و عذابتون میدم. این خط، اینم نشون. بیمعرفتها!»
بعد هم ناغافل برگشت و یک حلقه ضامن نارنجک نشان داد و فریاد زد: «اینم هدیه من به شما!» و نارنجک را به طرفشان پرت کرد. همه با سرعت چسبیدند به زمین؛ اما هرچه منتظر ماندند خبری از انفجار نارنجک نشد، وقتی سربلند کردند دیدند سیاوش رفته و نارنجک، سالم روی زمین افتاده است! سیاوش برای آخرین بار آنها را سر کار گذاشته بود! نارنجک چاشنی نداشت!
Mesut
آخر سر حاجآقا کم آورده بود. افتاد به خواهش و تمنا که تو رو به مقدسات قسم بیخیال ما بشو و بذار سرمون تو کار خودمون باشه؛ اما سیاوش با پررویی گفت: «حاجآقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتونرو دارم که آسیبی نبینید!»
Armita
مار، عقرب مورچه آتشی
میگن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اونجا میآره که ملت از دستش به عقربهای جرار پناه میبرند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار میشیم! یک ذره بچهاس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوقاش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا میکنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو میدونیم که صدی، نودِ این بچهرزمندهها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایتنامه تونستن خودشونرو به جبهه برسونن.
داشتم عرض میکردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبتهایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
کاربر ۱۳۴۸۷۴۰
خودش در سوله مانده بود! تک و تنها!!!
zsmirghasmy
کرامت رو به یوسف کرد و گفت: «تا آخر عمر مدیون شماها هستم.»
سیاوش به صورت بروسلی دست کشید و گفت: «و همینطور قاطر.»
کاربر ۳۶۲۰۶۷۶
سیاوش به طرف دانیال هجوم برد. کرامت جلویش را گرفت و فریاد زد: «سیاوش!»
آنهایی که نزدیک بودند چند لحظه با بهت و حیرت دهانشان باز و چشمانشان گرد شد! رخش رستم یک جفتک مرگبار انداخت که با فاصلهی نزدیکی از بغل سر دانیال گذشت و کوسهی جنوب تلپی روی زمین ولو شد و نشست!
کاربر ۳۶۲۰۶۷۶
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان