بریدههایی از کتاب گردان قاطرچی ها
۴٫۳
(۲۱۹۵)
«شتر در خواب بیند پنبهدانه گهی لُپلُپ خورد، گه دانهدانه.»
ahmad
چندساعت بعد یک خمپارهی غولآسای ۱۲۰ میلیمتری، نزدیک یوسف منفجر شد! وزن طبیعی یوسف شصتوهفت کیلو و چهارصدوده گرم بود؛ اما آنقدر ترکش ریز و درشت چدنی به بدنش فرورفت که وزن بدنش در چند ثانیه به هفتاد و دو کیلو و ششصد و ده گرم رسید. یعنی پنج کیلو و شصت گرم ترکش وارد بدنش شده بود. دقیقاً یک سال و شش ماه طول کشید تا یوسف دوران بستری شدن در بیمارستان و استراحت پس از آن را پشت سر گذاشته و دوباره به جبهه برگردد! در طول آن ۱۸ ماه، فقط دو کیلو و نیم ترکش از بدنش درآوردند و هنوز دو کیلو و پانصد و شصت گرم ترکش در بدنش باقی مانده بود!
کاربر ۴۲۵۷۰۱۴
یوسف با بدنی نحیف و کمی ناتوان، پس از هجدهماه به پادگان دوکوهه برگشت. هنوز جای زخمهایش خوب نشده بود و تعداد زیادی ترکش ریز و درشت در بدنش جا خوش کرده بودند. دکترها در یک سال و دو ماهی که در بیمارستان بود، بعد از دهها عمل جراحی سخت و طولانی، توانسته بودند تعداد زیادی ترکش از بدنش در بیاورند. اما هنوز ترکشهایی نزدیک ستون فقرات و نخاع و جمجمهاش پنهان شده و راضی به بیرون آمدن نبودند. اوایل یوسف مرکز توجه دکترها و انترنهایی بود که دورهی تخصصی میگذراندند، نمونه خوبی بود تا مقاومت بدن انسان را به آنها نشان بدهد!
حتی بهترین پروفسورهای مغز و نخاع و عصبشناسی هم باور نمیکردند که یوسف با آن همه ترکش ریز و درشت در حساسترین نقاط بدنش، جان سالم بهدر ببرد. نصف پروفسورها روی عقیدهی خود پافشاری میکردند که یوسف بهزودی دچار زندگی گیاهی شده و فقط جسم زندهای خواهد بود با قلبی که طپش دارد. نه شعور و فهم خواهد داشت و نه قدرت حرف زدن و درک مسایل؛ اما وقتی یوسف به کوری چشم همهی پروفسورهای فوق تخصص مغز و اعصاب و قلب و ریه و استخوان و خون زنده ماند و توانست روی جفت پاهایش راه برود و مثل دیگران غذا بخورد و حرف بزند و عکسالعمل طبیعی نشان بدهد، همه به این باور رسیدند که یوسف یک نمونهی منحصر به فرد در علم پزشکی است. از آن نمونههایی که جایش در دانشگاههای تخصصی و یا در رمانهای علمی تخیلی خالی است!
Mohammad Habibi
میگن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اونجا میآره که ملت از دستش به عقربهای جرار پناه میبرند.
Mohammad Habibi
حسین به کرامت براق شد: «چیزیم نشده؟ مرد مؤمن دارم قُر میشم. الان برم کمیسیون پزشکی صد و بیست درصد برام جانبازی رد میکنن.»
Mohammad Fouladian
«کربلایی جسارت نباشهها، اما فکر کنم بهتره شبها کنار قاطرها بخوابی. اینطوری هم آنها لالایی میشنوند، هم هیچ حیوون درندهای جرأت نمیکنه نزدیک قاطرها بشه!»
Mohammad Fouladian
میگن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اونجا میآره که ملت از دستش به عقربهای جرار پناه میبرند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار میشیم! یک ذره بچهاس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوقاش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا میکنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو میدونیم که صدی، نودِ این بچهرزمندهها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایتنامه تونستن خودشونرو به جبهه برسونن.
ⓜⓞⓣⓐⓗⓐⓡⓔ
بار دیگر رخش رستم جفتک قدرتمندی انداخت که به حصار گرفت و تکانش داد و کوسهی جنوب روی زمین ولو شد. همه از خنده ریسه رفتند.
کرامت خندهکنان گفت: «خیلی عجیبه. یک بار دیگه!»
چند بار دیگر کرامت افسار کوسهی جنوب را کشید و او را بلند کرد. بعد اسم سیاوش را فریاد زد و دوباره رخش رستم جفتک پراند و کوسهی جنوب روی زمین نشست!
طاها
قاطرها خوشحال و خرّم در دشت میچرخیدند و دم تکان میدادند. زمستان بود؛ اما هوای خوزستان و به خصوص اندیمشک که دوکوهه در پنج کیلومتریاش بود، بهاری و نه سرد و نه گرم بود.
روزها گرم میشد و شبها چنان سرد که سنگ هم ترک برمیداشت از سوز سرما. مقر گردان ذوالجناح بیرون از پادگان و دور از ساختمانهای سیمانی قرار داشت. نه حصاری داشت و نه دیوار
سرباز
معلوم نبود کدام قاطر لمبرش را محکم گاز گرفته بود. اصلاً نمیتوانست بنشیند و جای دندان قاطر مزبور روی لمبر سمت راستش بدجوری میسوخت و گزگز میکرد.
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
سهراب هم به فکر افتاده بود همراه پدرش به جبهه برود و برای خود و همسرش افتخار بیشتری دست و پا کند؛ اما اینبار مشبرزو مخالف بود و میگفت: «وقتی من برگشتم تو برو. هرچی نباشه یک مرد باید توی خونه باشه. زن جماعت تکیهگاهش به مرده. فرقی هم نمیکنه اون مرد زرنگ و قهرمان مثل من باشه یا زپرتی و پیزوری و ترسو مثل تو!»
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
پشت سر کوسهی جنوب، حسین سوار بر جفتک آتشین هیهی میکرد و از سر و صداهایی که جفتک آتشین از پشت خود در میآورد حسابی کفری و عصبانی بود. از زمانی که از پادگان دوکوهه بیرون زده بودند، جفتک آتشین بیستودو دفعه دمش را بالا برده بود و امواج بد بوی طوفنده به عقب شلیک کرده بود. در اصل او اسهال گرفته بود و هیچ جور شکمش هم نمیآمد!
امیر حسین عسگرزاده
صدای شلیک توپ سال نو از رادیو بلند شد و بعد موسیقی نوروزی و نقاره بارگاه امام رضا (ع) پخش شد. از سوی اردوگاه صدای رگبار گلولههای ضد هوایی بلند شد. یوسف به سرعت خیسی چشمانش را گرفت. کرامت دستهایش را روی صورت گرفته و شانههایش تکان میخورد. سیاوش به سختی جلوی گریهاش را گرفته بود. دوست نداشت دیگران گریهاش را ببینند؛ اما وقتی دید دانیال گریه میکند، او هم به گریه افتاد. اما چنان آه و ناله و هقهقی راه انداخت که دیگران به جای متأثر شدن، از دیدن گریهی عجیب سیاوش به خنده افتادند. سیاوش گریهکنان اعتراض کرد: «چیه؟ چرا میخندید؟ من نمیخواستم گریه کنم، دانیال گریه کرد منم گریهام گرفت!» و شدیدتر گریه کرد.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
آخر سر هم تسلیم شدند. سیاوش گفت: «توکل به خدا. ایشالله سروکلهشان چیزی نمیشه. ما هر کاری که از دستمون برمیآمد، انجام دادیم. وقتی که نخواد بشه خب نمیشه دیگه!»
در جلسه مهم فرماندههان گردانها که بسیار مخفی و دور از چشم دیگران در محلی پرت و تحت حفاظت بیعیب و نقص انجام شد، یوسف و فرماندههان دیگر از چند و چون عملیات با خبر شدند. عملیات درست در شب پس از سال نو انجام میشد. ده ساعت پس از تحویل که ساعت سه بعدازظهر بود. طبق صلاحدید آقاابراهیم و معاونانش قرار شد یوسف در سنگر فرماندهی، کنار بیسیمهای مرکزی بماند و نیروهایش با قاطرها در گردانهای عملیاتی پخش شوند تا مهمات و سلاحهای سنگین و آذوقه را تا بالای ارتفاعات حمل کنند.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
یوسف میدونی چیه؟ به خودت نگیریها، اما دارم از تشکیل گردان تو پشیمان میشم. یک بار ازم میخواهی قاچاقچی و سرباز فراری رو ضمانت کنم، حالا هم میخواهی خشم شب و بگیر و ببند راه بندازی. حتماً چند وقت دیگه هم باید با هوا نیروز صحبت کنم تا قاطرهات با چتر نجات از هلیکوپتر و هواپیما بپرن بیرون!
محمدصدرا
مگه گوشت قاطر حرومه؟
کربلایی به سیاوش که سئوال پرسیده بود، گفت: «تا اونجایی که من میدونم گوشت اسب و الاغ مکروهه، قاطرو نمیدونم.»
علی گفت: «عرض کنم که طبق معادله، منفی در منفی میشه مثبت، قاطر بچه اسب و الاغه، پس دوتا مکروه یعنی حلال!»
سیاوش گفت: «بفرما، فتوای جدید، حاجآقا رسالهتون کی چاپ میشه مستفیض بشیم؟»
خنده کوتاهی شد و بعد دوباره سکوت و حریق چوبهای نیمسوز و وزش بادی سرد و بازی و رقص شعلهها روی چهرههای خسته و دودزده.
محمدصدرا
قضیه این بود که دوستاش زیادی سربهسرش میذارن و سیاوش تصمیم میگیره تلافی کنه. وقتی بچهها میخوابن، سیاوش رخت و لباس همهرو به هم میدوزه و بعد میگیره تخت میخوابه. ما هم نصفشب، بیخبر از همهجا خواستیم خشم شب بزنیم و آمادگی بچههارو بسنجیم. یادتونه که، همین که شروع کردیم به شلیک گلولههای مشقی و دادوهوار کردن، سیاوش زودتر از همه بلند شد و فرار کرد؛ اما یکی از اونایی که لباسش به بقیه دوخته شده بود، نمیدونم گیج شده بود یا خوابآلود بود یا تنهی کسدیگه بهش میخوره که ناغافل از طبقهی دوم پرت شد پایین و افتادن همان و کشیده شدن و پرت شدن هفت، هشت نفر دیگه همان!!
وقتی رسیدم اونجا دیدم یک گله آدم رو سروکلهی هم روی زمین ولو شدن و جیغ بنفش میکشن! این بلوا و آشوب دستپخت سیاوشخان بود
jk
میگن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اونجا میآره که ملت از دستش به عقربهای جرار پناه میبرند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار میشیم! یک ذره بچهاس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوقاش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا میکنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو میدونیم که صدی، نودِ این بچهرزمندهها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایتنامه تونستن خودشونرو به جبهه برسونن.
داشتم عرض میکردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبتهایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
کاربر ۲۲۰۷۵۲۱
سیاوش لنگان لنگان آمد. سرتا پایش خیس و گِلی بود. جای سُم یک قاطر روی باسنش مثل اثر انگشت نقش بسته بود! همه بیآن که سؤال کنند، فهمیدند سیاوش اولین تجربهی شیرین با قاطرها را پشت سر گذاشته است!
کتاب دوست
سیاوش که نیشش تا بناگوش باز شده بود با صدای بلند گفت: «برای سلامتی فرمانده قاطرها صلوات!»
کتاب دوست
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۸۸۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان