«لا اقسم بهذا البلد و انت حل بهذا البلد...» سوگند به این شهر، وقتی تو در آنی...
HaleH.Eb
لیا خیلی تغییر نکردهای!
همان حرفِ همیشهگی که دوای بیحرفی است، وقتی نمیخواهیم حرفی بزنیم. جوابش هم روشن است. «نه بابا! داغان شدهام.» اما چیزی نمیگویم.
mary
ایلیا روی همان تابی نشسته است که من تاب میخوردم؛ از همان طناب کنفی آویزان به دو بید مجنون. پدرم و مادرم دو سوی آن میایستادند و میخواندم برایشان که «تاب تاب عباسی، خدا من را نندازی، اگر خواستی...» و حالا من برای ایلیا میخوانم که «تاب تاب ایلیا، بیا بغل لیا»... نه خدایی در کار است که بیاندازد و نه نفسی که ایلیا برایم بخواند... فقط همان حضرت عباس است که مانده است روی شمایلها...
mary