بریدههایی از کتاب ر ه ش
۳٫۵
(۴۵)
منتظر چیزی هستم پر از امید. پر از آرزو. مثل زلزله است، زیر و رو میکند... بهتر میشود همه چیز. روشنتر میشود. مثل «حول حالنا»ی سر سفرهی هفتسین.
اناربانو
ــ زنده بودن یعنی متصل بودن به مادرِ طبیعت. هر چیزی که به مادرِ طبیعت متصل باشد زنده است. درخت تکان نمیخورد اما زنده است... چون ریشه در خاک دارد.
mary
«سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر؛ بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر... بار کن، بار کن! این دخمهی طراران است؛ بار کن! گر همه برف است؛ اگر باران است... من بیابانیم، این بیشه مرا راحت نیست؛ بار کن! عرصهی جولان من این ساحت نیست... کمِ خود گیر، به خیل و رمه برمیگردیم؛ بار کن جانِ برادر! همه برمیگردیم.»
اناربانو
گاهی اوقات منطقِ سادهی بچهها خیلی درستتر از منطقِ پیچیدهی ماست...
mary
قاجار که زنبارهتر بود، کاخ گلستانی داد و شمسالعمارهای ساخت و ارگی علم کرد و دارالفنونی بنا کرد. پهلوی امروزیتر بود شهیادی انداخت پشت قباله. گیرم طلا نبود و مطلا هم نبود... مگر چه میماند از این زندهگیها؟!
و برای من چه کردند؟ بعد سی سال زندهگی مشترک، حتا یک یادبود کسی برایم نگرفت. زنم آیا من؟! یک مصلای ناتمام ماند و بس که قرار بود حلقهی وصل من باشد و نشد...
اناربانو
حالا دیگر آخوند برایم کسی نیست که بتواند از قندان، قندِ تبرک در بیاورد؛ بتواند با نفسش سینهی ایلیا را گرم کند؛ بتواند دعایی بخواند و گرهی بگشاید... نه... آخوند برایم مثل دستگاهیست که میتواند استخاره بیرون بدهد. با این سرعتِ آخوند، بد نیست گزینهی استخاره را بگذارند در خودپردازها که پانصد تومان از حساب کم کند و آیهی استخاره را چاپ کند.
mary
. زنِ ایرانی هنرش در شاپینگ است؛ با دفترچهی بسیج زمان جنگ میتوانست خرید کند و جوری میز ناهار دیزاین کند که هیچ زن دیگری نتواند!
mary
اگر شهری، به خانههای مادربزرگهاش احترام نگذارد، فرو میپاشد. اگر مادربزرگِ جنابِ شهردار، هر شهرداری، اهلِ همان شهر نباشد، شهر توسعه پیدا نمیکند. بزرگ میشود اما توسعه پیدا نمیکند. رشدش میشود مثل تولید مثل سلولِ سرطانی. شهر زیرِ سایهی خانهی مادربزرگهاش شهر میشود... مادربزرگها قدشان بلند نیست، اما سایه دارند... خانههاشان نیز...
mary
چه فرقی دارد فرزندِ من با جانباز شیمیایی که در جنگ آسیب دیده است؟ حالا گیرم با رزمندهی داوطلب یکی نباشد، چه تفاوتی دارد با کودک حلبچهای؟ علا که میرود و در سمینار آسیبهای شیمیایی چفیه گردن میاندازد و به جانبازان، روی سن سالنِ شهرداری گل میدهد، نباید به ایلیا هم گل بدهد؟ آنها را صدام به این روز انداخت... صدامِ فرزند من کیست؟ ایلیا را چه کسی به این روز انداخت. آن صدام گوشت داشت و پوست و استخوان، اما این صدام کاغذ است و آییننامهی شهرسازی و قانون ترافیک و شمارهگذاری پلاک و معاینهی فنی و این شهر آلوده... چون این صدام وزن ندارد و عکس ندارد، پس ایلیا را و بیماری ایلیا را نباید ببینیم؟ یا بیماریش را بیاندازیم گردنِ تقدیر و قسمت و ژن و ژنوم و فک و فامیل؟ بعد هم از بیماریش خجالت بکشیم و جایی نبریمش؟
mary
تهران ـ با این نماهای رومی ـ شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودیشدهٔ بیریختی است منطقهٔ یک تهران.
Pouya Yarahmadi
اگر شهری، به خانههای مادربزرگهاش احترام نگذارد، فرو میپاشد.
HaleH.Eb
«لا اقسم بهذا البلد و انت حل بهذا البلد...» سوگند به این شهر، وقتی تو در آنی...
HaleH.Eb
لیا خیلی تغییر نکردهای!
همان حرفِ همیشهگی که دوای بیحرفی است، وقتی نمیخواهیم حرفی بزنیم. جوابش هم روشن است. «نه بابا! داغان شدهام.» اما چیزی نمیگویم.
mary
ایلیا روی همان تابی نشسته است که من تاب میخوردم؛ از همان طناب کنفی آویزان به دو بید مجنون. پدرم و مادرم دو سوی آن میایستادند و میخواندم برایشان که «تاب تاب عباسی، خدا من را نندازی، اگر خواستی...» و حالا من برای ایلیا میخوانم که «تاب تاب ایلیا، بیا بغل لیا»... نه خدایی در کار است که بیاندازد و نه نفسی که ایلیا برایم بخواند... فقط همان حضرت عباس است که مانده است روی شمایلها...
mary
حجم
۱۵۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۵۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۷۰,۰۰۰۳۰%
تومان