بعد یک ریوی ارتشی آوردند و سوارمان کردند. حدود سی کیلومتر بردنمان تا رسیدیم به جایی دیگر.
دو نفر نگهبان عقب و دو نفر هم جلو مینشستند. حواسشان که پرت میشد، میتوانستیم بیرون را نگاه کنیم.
در مندلی که بودیم، اسمهایمان را نوشتند. همه در فکر فرورفته بودند و کسی حال صحبت کردن نداشت. تنها بزرگترها بیخیال بودند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. وقتی سوار مینیبوسها میشدیم به شوخی داد میزدند: «بغداد بیا بالا.»
HQSAMM
مدفوعمان تغییر کرده بود. رنگ مدفوعمان سبز شده بود و شکل آن نیز تغییر کرده بود؛ شبیه مدفوع حیوانات شده بود. مانند پشکل گوسفند؛ دانهدانه ولی چسبیده به هم. علت آنهم استفاده از گیاهان بود.
فکه (بهرام درخشان)
وقتی از خواب بیدار شدیم تشنگیمان آنقدر شدید شده بود که داشتیم از پا میافتادیم. با مجید صحبت کردم و تصمیم گرفتیم از ادرار خودمان برای رفع تشنگی استفاده کنیم. از نایلونی که کارت شناساییمان داخل آن بود استفاده کردیم. چندشمان میشد اما مجبور بودیم. مؤثر افتاد و یک مقدار انرژی گرفتیم.
ehsan fatahi
وقتی بعد از ده ساعت به موصل رسیدیم و عراقیها درها را باز کردند ناگهان مانند کسانی که صد نفر بهشان حمله کرده باشند خود را عقب کشیدند و فرار کردند. ما واقعاً فکر کردیم مسلح هستیم و آنها دست و پا بسته. از طرفی درون واگن آنقدر سرد بود که هرکس اسکناس داشت، آن را آتش زده بود تا دست خودش را گرم کند. بچهها، حتی کفشهایشان را نیز آتش زده بودند تا گرم شوند و همین آتش زدن وسایل باعث شده بود صورتهایمان سیاه شود. وقتی از قطار پیاده شدیم، یکدیگر را که نگاه میکردیم، نمیشناختیم؛ مثل سیاهپوستها شده بودیم. انگار همدیگر را با زغال سیاه کرده بودیم.
javad