بریدههایی از کتاب تلخون
۳٫۴
(۲۵۶)
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکرده است، چون کرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر کجا میتوانم گیر بیاورم؟
هستی
تلخون
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
م. امی
semira
تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید.
Marya
مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل که پستانهایشان تازه سر زده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاهتر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا میگرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام میرود غلامش باشد، وقتی به عروسی میرود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمیکشه که میخرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.
ن
Barfa
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
م. امید
تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی میشد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه میریختند. صدای خندهی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس میگفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل میانداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر میخندیدند، یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا میکردند. گاه میشد که همان سر سفرهی غذا بیفتند و بخوابند.
Barfa
حس میکرد زنجیری را که بنافش بسته شده از آسمان آویختهاند و ستارگان در دوردستها سوسو میزنند.
134774
حس میکرد زنجیری را که بنافش بسته شده از آسمان آویختهاند و ستارگان در دوردستها سوسو میزنند.
134774
جوان گفت: مرا آه فرستاده است که تلخون را ببرم.
تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که میترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او میگفت تلخون حال و حوصلهی شنیدن نداشت و اعتنائی نمیکرد که صحبتهای او دربارهی چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را میدانست که حالش تغییری نکرد.
پدرش گفت: من نمیتونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.
جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.
♡♡doonya♡♡
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه