بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کوچه‌ نقاش‌ها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب کوچه‌ نقاش‌ها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی اثر راحله صبوری

بریده‌هایی از کتاب کوچه‌ نقاش‌ها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی

نویسنده:راحله صبوری
امتیاز:
۴.۷از ۵۶ رأی
۴٫۷
(۵۶)
محمد، یک حدیث داشت که ساخته‌ی خودش بود و همه جا می‌گفت: «الشْهداء الشِمرون اَفْضَل مِن الشهداء التِهْرون. » بعد توضیح می‌داد که «اجر من و شما پیش خدا یکی نیست؛ چون من بچه‌ی شمرونم و شما بچه‌ی تهرون».
shariaty
طرف، از آن سریش‌ها بود. فردا دوباره آمد و گفت: «حاجی، سلام. خیلی آشنایی. » ـ یا علی. ـ کجا مجروح شدی؟ ـ یه جایی. چرا می‌پرسی؟ ـ جون من بگو کجا مجروح شدی؟ ـ من اصلاً جبهه نبودم. ـ پس کجا بودی؟ ـ پریشب رفتم کافه‌ی افق طلایی، دعوام شد، یه نفر با قمه زد تو شکمم.
shariaty
یک وقت‌هایی که توی سنگر با هم تنها می‌شدیم، می‌گفت: «همون‌قدر که مراقب لباس‌هات هستی کثیف نشن، باید مراقب چشم و دل و زبونت هم باشی؛ مراقب رفقات باشی. جسم و روح، با همن. هر کدوم خراب بشه، اون یکی رو خراب می‌کنه... »
سعید
آن حسینی که خدا کرده دو صد تحسینش او امیر است و بود خلق جهان مسکینش آب، مهریه‌ی زهرا و لب شط فرات تشنه جان داد که تا زنده بماند دینش...
حاج صادق
یکی از بچه‌ها، اسمش اسرافیل بود؛ کم‌سن و سال و خو‌ش‌خنده. به راننده‌ی تویوتا گفت: «داداش، می‌ری عقب، محبت کن جنازه‌ی ما رو هم ببر. » لقمه توی دهانمان بود که خنده‌مان گرفت. تویوتا رفت تا ته سیل‌بند. غذا را پخش کرد، دور زد و برمی‌گشت که یکدفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل. ترکش به شاهرگش خورده و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه‌های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه‌ی اسرافیل و زخمی‌ها را انداختیم پشت همان تویوتا و فرستادیم عقب.
حاج صادق
خدا هر کس رو دوست داره، دلش رو می‌شکونه و یه غم می‌ذاره تو سفره‌ش
mh.mirvakili
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد رنج گل بلبل کشید و حاصلش را باد برد
mh.mirvakili
دایی همیشه می‌گفت: «یه مشتی واقعی، ناموس مردم رو ناموس خودش می‌دونه و همون‌قدر روش غیرت و تعصب داره. »
علی
جایی از آن زمین بلاخیز نبود که با خون بچه‌ها رنگین نشده باشد. هر جا را نگاه می‌کردم، خون بود و خون. مرگ انگار بازیچه بود.
کتابخون
حاج‌جمشید، بابای حسن، از آن مشتی‌های روزگار بود. نشسته ‌بود سر قبر حسن و می‌گفت: «ما سرش رو هم نمی‌خواستیم. ما رو از سر بریده می‌ترسونین؟ گر ما ز سر بریده می‌ترسیدیم / در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم. این رو ببرین. برای چی اوردینش؟ » عجب مردی بود! عجب روزی بود آن روز!
کتابخون

حجم

۳٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۳۹ صفحه

حجم

۳٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۳۹ صفحه

قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
۷۵,۶۰۰
۳۰%
تومان