بریدههایی از کتاب کوچه نقاشها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی
۴٫۷
(۵۷)
اصغر رنجبران گفت: «داش حسن، دندون رو بکن. حرف آخر رو بزن. »
چند لحظهای سکوت شد. آن وقت حسن حرفی زد که باید با طلا توی آسمان بنویسند. گفت: «من حرفهام رو گفتم و اعتراضم رو رسوندم؛ اما من پیرو امام هستم. اگه امام بگه دست صدام رو ماچ کن، ماچ میکنم. من فردا به منطقه میرم.
shariaty
جنگ، آدم را عوض میکند. بعضیها را کمصبر و تحمل و بیطاقت میکند و بعضیها را صبور و بردبار بار میآورد. جنگ، برای خیلیها محل امتحان الهی بود. محلی بود تا خود را محک بزنند. به هر حال، هر کس شجاعت بودن در میدان جنگ را داشته، چه شهید شده باشد و چه حاضر، پیروز آن کارزار است.
saba09
ما اومدیم بگیم نود درصد شهدا و رزمندهها، از هیئتها هستن. این هیئتهای محلی، جبهه رو اداره کردن. حتی یه درصد از سیاسیون هم تو جبهه خودشون رو نشون ندادن. دانشگاهی و دکتر و مهندس هم اگه بوده، هیئتی بوده و از هیئت محلش اومده جنگ. غیرت و هنرنمایی بچههای هیئت اگه نبود، این شهر، شهر نبود و ما هم الان اینجا نبودیم...
saba09
همهی کاسبهای محل، خصوصاً آنها که اهل زورخانه بودند، ساعت ۶ صبح، دستهجمعی میرفتند زورخانهی کوچه غریبون، یک دست ورزش میکردند. بعد میرفتند مسجد جامع، درس مکاسب میخواندند تا کسب حلال داشته باشند. ساعت ۸ صبح هم درِ دکانشان را باز میکردند.
zahra.n
کبوتربازی را در زبان کوچه و بازار، کفتربازی میگویند. این کار در فرهنگ تهرانیها ریشه دارد. خصوصاً در جنوب شهر، روی پشتبوم اکثر خانهها، گنجهی کفتر هست. تهرانیها عقیده دارند که نگه داشتن یک جاندار در خانه، برای رفع بلا لازم است و اگر نسل کفتر خوب را زیاد کنیم، انگار نسل آدمهای خوب را زیاد کردهایم و اگر کفترهای هرزه را سر ببریم، انگار نسل آدمهای بد را کم کردهایم.
zahra.n
«درِ خونهی مرد باید با یک هُل باز بشه. مردم به روی باز میآن تو خونهی آدم، نه به سفرهی دراز. »
zahra.n
چو باید سرانجام در خاک رفت
خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت
z.gh
مادر همیشه میگفت: «درِ خونهی مرد باید با یک هُل باز بشه. مردم به روی باز میآن تو خونهی آدم، نه به سفرهی دراز. »
z.gh
این بچهی بسیجی وقتی کشته شد، دیگر لنگهش نیست... اگه طرحی رو که من دادم، پیاده میکردن، ما پرچم ایران رو تو بغداد بالا میبردیم...
shariaty
یک عده شلوار کردی میپوشیدند و گیوهی نوکتیز و کلاه کفسری سرشان میگذاشتند که آن موقع معروف بود به کلاه «الهی قلبی محجوب»
shariaty
محمد، یک حدیث داشت که ساختهی خودش بود و همه جا میگفت: «الشْهداء الشِمرون اَفْضَل مِن الشهداء التِهْرون. »
بعد توضیح میداد که «اجر من و شما پیش خدا یکی نیست؛ چون من بچهی شمرونم و شما بچهی تهرون».
shariaty
طرف، از آن سریشها بود. فردا دوباره آمد و گفت: «حاجی، سلام. خیلی آشنایی. »
ـ یا علی.
ـ کجا مجروح شدی؟
ـ یه جایی. چرا میپرسی؟
ـ جون من بگو کجا مجروح شدی؟
ـ من اصلاً جبهه نبودم.
ـ پس کجا بودی؟
ـ پریشب رفتم کافهی افق طلایی، دعوام شد، یه نفر با قمه زد تو شکمم.
shariaty
یک وقتهایی که توی سنگر با هم تنها میشدیم، میگفت: «همونقدر که مراقب لباسهات هستی کثیف نشن، باید مراقب چشم و دل و زبونت هم باشی؛ مراقب رفقات باشی. جسم و روح، با همن. هر کدوم خراب بشه، اون یکی رو خراب میکنه... »
سعید
آن حسینی که خدا کرده دو صد تحسینش
او امیر است و بود خلق جهان مسکینش
آب، مهریهی زهرا و لب شط فرات
تشنه جان داد که تا زنده بماند دینش...
حاج صادق
یکی از بچهها، اسمش اسرافیل بود؛ کمسن و سال و خوشخنده. به رانندهی تویوتا گفت: «داداش، میری عقب، محبت کن جنازهی ما رو هم ببر. »
لقمه توی دهانمان بود که خندهمان گرفت.
تویوتا رفت تا ته سیلبند. غذا را پخش کرد، دور زد و برمیگشت که یکدفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل. ترکش به شاهرگش خورده و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچههای دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازهی اسرافیل و زخمیها را انداختیم پشت همان تویوتا و فرستادیم عقب.
حاج صادق
خدا هر کس رو دوست داره، دلش رو میشکونه و یه غم میذاره تو سفرهش
mh.mirvakili
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
رنج گل بلبل کشید و حاصلش را باد برد
mh.mirvakili
دایی همیشه میگفت: «یه مشتی واقعی، ناموس مردم رو ناموس خودش میدونه و همونقدر روش غیرت و تعصب داره. »
علی
جایی از آن زمین بلاخیز نبود که با خون بچهها رنگین نشده باشد. هر جا را نگاه میکردم، خون بود و خون. مرگ انگار بازیچه بود.
کتابخون
حاججمشید، بابای حسن، از آن مشتیهای روزگار بود. نشسته بود سر قبر حسن و میگفت: «ما سرش رو هم نمیخواستیم. ما رو از سر بریده میترسونین؟ گر ما ز سر بریده میترسیدیم / در محفل عاشقان نمیرقصیدیم. این رو ببرین. برای چی اوردینش؟ »
عجب مردی بود! عجب روزی بود آن روز!
کتابخون
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۳۹ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۳۹ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
۵۴,۰۰۰۵۰%
تومان