بریدههایی از کتاب رویای نیمهشب
۴٫۴
(۲۵۴۴)
کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری میزند.
حــق پرســت
- حیف که این دو پرندۀ زیبا مال ابوراجحاند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بیپروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعهای یافت نمیشد و ای کاش آدمهای فهیم و با جربزهای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
حــق پرســت
گفت: «چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.»
گفتم: «خوب است که آدم بااحساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت میافتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
حــق پرســت
مطمئن باش با ریختن خون بیگناهان، به آنچه آرزو داری نمیرسی!
حــق پرســت
داستان جالبی به هم بافتهای! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد.
حــق پرســت
به او گفتم: «جان چند بیگناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند هرگز تو را نمیبخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری.»
آهسته به من گفت: «چرا برگشتی؟ واقعاً ابلهی!»
با لبخند گفتم: «یا همه میمیریم یا همه نجات پیدا میکنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.»
حــق پرســت
تمام کوچهپسکوچهها را دویدم. در طول راه، دهها فکر و خیال وحشتناک و ناراحتکننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانوادهاش موفق به فرار میشدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم. اگر دستگیر میشدند، ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاهچال میافتادند. چطور ریحانه میتوانست آن سیاهچال وحشتانگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاهچال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم. آنوقت گاهی میتوانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجهها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم
حــق پرســت
رشید به من نزدیک شد و گفت: «پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آن که همچنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری رویگردان نیست. قاضی هم برای آن که موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد میدهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آوردهاند. آنها در انتظار محاکمهاند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شدهاند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد. »
حــق پرســت
«راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟»
رشید آهی کشید و گفت: «کسی که در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن میکند.
حــق پرســت
«راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟»
حــق پرســت
دارالحکومه به همان زودی برایم کسالتآور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم میآمد. آنجا بوی دسیسه و قدرتطلبی میداد. انسان چطور میتوانست با بیتفاوتی، در جایی به زندگیِ راحت خود مشغول باشد که در کنارش، دهها نفر بیگناه در سیاهچال، بدترین لحظهها را میگذراندند و هیچ امیدی به ادامۀ حیات خود نداشتند!
حــق پرســت
به خودم نهیب زدم: «تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر، مهمتر باشد. این خودپرستی است که او را تنها به این شرط، خوشبخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت میرسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی.»
این نهیب، مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دلداریها نمیتوانست آرام و راضیام کند.
حــق پرســت
چشمهایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!
حــق پرســت
قنواء قبل از آن که اسبش را به تاخت درآورد، گفت: «مذهب وزیر، مقامپرستی است. او هر کاری میکند تا همچنان وزیر بماند.
حــق پرســت
هاشم، تو چیزی از ماجرای «غَدیر خُم» شنیدهای؟
- فقط میدانم که شما شیعیان، چنین عیدی دارید.
- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهلسنت در معتبرترین کتابهایشان نقل کردهاند. پیامبر (ص) در سال آخر زندگیاش، از آخرین حج خود که بازمیگشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام غدیر خم جمع کرد. از فرا رسیدن زمان درگذشت خود خبر داد و پس از سفارش به همراهی با قرآن و اهلبیتش فرمود: «خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مؤمنی هستم.» آنوقت دست علی را گرفت و گفت: «آن کس که من مولای او هستم، این علی، مولای اوست.» پیامبر (ص) در جای دیگری فرمودهاند: «بدانید که مثال اهلبیت من در میان شما، مثال کشتی نوح است. کسی که بر آن سوار شود، نجات مییابد و کسی که از آن دوری کند، غرق خواهد شد.» شیعیان کسانی هستند که به توصیهها و دستورهای آن حضرت در اینباره عمل کردهاند. ما وقتی چنین دلیلهای محکم و فراوانی برای پیروی از اهلبیت پیامبر؟ ص؟ داریم، چطور انتظار داری آنها را رها کنیم و به سراغ دیگران برویم؟
حــق پرســت
پرسیدم: «مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟»
- از زمان پیامبر؟ ص؟، و با خواست خود آن حضرت.
حرفهای عجیبی میشنیدم که باورش برایم سخت بود!
- شما به راستگویی و درستکاری معروفید، اما آیا این که گفتید حقیقت دارد؟
به نردۀ پل تکیه داد و از نسیم خنک لذت برد.
- بله، همانطور که این رودخانه و این پل، وجود دارند. پیامبر (ص) مسلمانان را به پیروی از اهلبیت خود دعوت کرد و فرمود: «من در میان شما دو چیز گرانبها میگذارم: کتابخدا و اهلبیتم. این دو از هم جدا نخواهند شد تا آن که کنار حوض کوثر به من بپیوندند.» ما شیعیان از پیامبر (ص) و اهلبیت او پیروی میکنیم. آن حضرت فرمودهاند که اهلبیت ایشان، علی، فاطمه، حسن و حسین هستند.
حــق پرســت
کسانی که ثروت و قدرت ندارند، خیال میکنند اگر این دو را داشته باشند، به هر چیزی میتوانند دست پیدا کنند. اشتباه میکنند. نمونهاش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم میشوند و با هم عروسی میکنند و عمری را به خوشی میگذرانند که پادشاهان و شاهزادگان از این سعادت، بیبهرهاند.
حــق پرســت
تو یکی صحبت از عقل نکن که خندهام میگیرد. فعلاً که عقلِ نداشتهات را دادهای دست دلت!
حــق پرســت
لبخندی زد و گفت: «امیدوارم خداوند از تو قبول کند! شنیدهام که گاهی خدا بندهاش را به بلایی گرفتار میکند تا به خود نزدیکش کند.»
حــق پرســت
- ریحانه میگوید در خواب، شوهر آیندهاش را به او نشان دادهاند. میگوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت میدهد.
نفس راحتی کشیدم.
- چه جالب که در خواب، همسر آیندۀ کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد!
حــق پرســت
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۷۰%
تومان