ابوطالب به احترام عمرو، و احترام نامهایی که او بر زبان دارد دست بر سینه میگذارد و باز هم عمرو:
ـ من از صمیم دل رضامند این پیوندم که در آن جز نیکی برای محمد و خدیجه و اطرافیانشان نمیبینم...
کنیزکان از آن سوی پرده به تهنیت، چنان هلهلهای به پا میکنند که در تمام بطحاء میپیچد. آنگاه خدیجه که دوشادوش زنان به این سوی پرده آمده و در حضور ابوطالب سر از زمین برنمیگیرد، به سرخی گونه از شدت شرم میگوید:
ـ به خداوند یکتا سوگند، رزقی به جز مهر را طالب نیستم...
شهید مریم فرهانیان
عمرو دستی بر محاسن بلندش میکشد و عمامه بر سر راست میکند و چشم میدوزد به شیرینیهایی که در طبق:
ـ اصل و نسبمان یکی است... نیز پدر شما، عبدالمطلب است، بزرگ قریش، دانا و ارجمند، مردی سوای دیگر مردان... چه کسی نیکوتر از نواده او که نیکمردی چون شما پدریاش کرده باشد...
سر به زیر میافکند از عظمت ابوطالب:
ـ میدانید که خویلد، پدر خدیجه، در جنگ کشته شده و او جز من کسی را ندارد... پدریاش نکردهام، زیرا که او خود آن چنان است که بر مردان پیشی گرفته در شجاعت و تدبیر و توانمندی... فقط برایش عمویی بودهام عموتر از سایر عموها... از چشمانش میخوانم که تنها طالب مهر است... و چه کس مهربانتر از محمد امین، پسر محبوب عبدالله و آمنه...
شهید مریم فرهانیان
ابوطالب، با هیمنهای که میراث عبدالمطلب است و او خود از پدرش هاشم به ارث برده، بر سریر صدفنشان نشسته و رو سوی عمرو سخن آغاز میکند:
ـ ای برادر خویلد! برادرزاده ما، محمد پسر عبدالله به خواستگاری دختر بزرگمنش شما آمده... دختر ارجمندتان که آراسته است به پاکی و بخشندگی... و شهره است به عظمت و شکوه در تمام حجاز... دارایی محمد، حسن خُلق اوست و شهرتش به امانتداری در سراسر این بلاد... آیا رضایید به این وصلت؟
شهید مریم فرهانیان