بریدههایی از کتاب یوما
۴٫۳
(۲۰)
تمام عمرم همان بود که به همسری تو سپری شد... طعن عرب، تهدید قریش و ناسزای جاهل، هیچ یک را ندیدم و نشنیدم، که مدام سرمست حضور تو بودم...
من در حالی به امروز رسیدهام که تمامی عمرم به توحید گذشته است، به دوری از عیش و نوش و سرپیچی، به صبر و خویشتنداری، به بذل و بخشش دارایی، به دستگیری از مستمندان، و پیکار با جهل و جاهلی. اما خوفی گران در دلم هست از عاقبتی که نامعلوم.
عاطفه سادات
آمدنها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتنها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری..
عاطفه سادات
فاطمه سوی پدر میدود و محمدم به تعجیل داخل میشود و از پس او فرشتهای. محمدم پیش میآید و فرشته نیز. نگاه میکنم محمدم را و فاطمه را که در آغوش اوست، آن پس شاخه گل سرخی را که در دست فرشته است.
مشتاق بوییدنم، بیش از نگریستن. فرشته، بیدرنگ شاخه گل سرخ را نزدیک میآورد و من بسم الله میگویم و میبویم و تمامِ من غرق عطر محمدم میگردد، آن چنان که دیگر نه هراس از عاقبتی نامعلوم دارم و نه از تنهایی قبر میهراسم؛ یقین محمدم به بدرقهام تا به آسمان میآید.
چشمانم که میل بسته شدن دار
عاطفه سادات
ظرفها را نیز همانند انسان، اجلهایی است... روزی ناگزیر شکسته میشوند، به دست بندهای چون من و یا به دست بندهای چون شما...
حنیسه آرام نزدیک میآید و خم میشود تا تکههای شکسته را از دست ایشان بگیرد، نیز پرسشی ذهنش را مشغول ساخته:
ـ سرورم!... ای محمد امین!... در این خانه تا چه اندازه چشم بر خطای بردگان میبندند؟
ـ هر روز، هفتاد بار...
قدری مکث و نفسی عمیق و پرسشی دیگر:
ـ جان ابوالقاسم که شما هستید، در دست کیست؟
عاطفه سادات
ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
ـ أَشهد أَن لا اله الا الله...
ـ جان مادر به فدای صوت دلنشینت، یا فاطمه!
و خود همان را زمزمه میکنم:
ـ أَشهد أَن لا اله الا الله...
و فاطمهام:
ـ و ان ابی رسول الله سید الانبیاء...
و من که دست بر دهان گذاشتهام و اشک میریزم:
ـ ای پاره تن رسول خدا!... جان مادر به فدایت!
و فاطمهام:
ـ و ان بعلی سید الاوصیاء...
و باز فاطمهام:
ـ و ولدی سادة الأَسباط...
و من خیره میمانم و او ساره و مریم و هاجر و آسیه را به نام میخواند و هر یک را سلام میدهد. آنها لبان سرخ بهشتی خویش را به لبخندی آذین میکنند و هنگامی که نور درخششی مجدد مییابد فاطمه را در آغوش من مینهند:
ـ ای خدیجه بلند مرتبه!... فاطمه را در آغوش گیر و از شیر خویش سیر گردان
heydar
ـ هر یک از امت رسول خدا سهمی از آن دریای نور دارند... سهمی به میزان نزدیکی روحشان به ایشان...
همچنان حیرانم و میپرسم:
ـ یعنی چون سپیده دمید مشتی از آن نور باید در قلب تمامی امت باشد؟!
ـ آری... برخی بیشتر و برخی کمتر...
heydar
آمدنها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتنها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
ـ آیا رسول خدا اینجا بوده است؟
تعجب میکنم و ابروان در هم میبرم و:
ـ نه... چرا این را میپرسید؟
ربیع خم میشود و سر فاطمه را که با خرقهای پوشیده شده میبوید:
ـ سرش عطر دستان رسول خدا را میدهد... مانند سر من... بو کن یوما!
و سرش را نزدیک من میآورد. راست میگوید. وهب را مینگرم که دست بر چانه زده و در همان حال:
ـ من همان وقت که پا به اتاق گذاشتم فهمیدم رسول خدا اینجا بوده است...
نگاهی دیگر میاندازد به فاطمه و مردد میپرسد:
ـ نامش فاطمه است؟
دست بر پشتش میگذارم و قدری به خویش نزدیکترش میسازم مبادا حسادتی کودکانه کامش را تلخ کند:
ـ آری فاطمه است... بریده شده از بدی...
فاطمه را خوب مینگرد:
ـ مانند فرشتههاست...
heydar
اگر خدا وکیلم باشد برای من کافی است...
shadowless
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۹۰۰
تومان