- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب یوما
- بریدهها
بریدههایی از کتاب یوما
۴٫۴
(۲۶)
تمام عمرم همان بود که به همسری تو سپری شد... طعن عرب، تهدید قریش و ناسزای جاهل، هیچ یک را ندیدم و نشنیدم، که مدام سرمست حضور تو بودم...
من در حالی به امروز رسیدهام که تمامی عمرم به توحید گذشته است، به دوری از عیش و نوش و سرپیچی، به صبر و خویشتنداری، به بذل و بخشش دارایی، به دستگیری از مستمندان، و پیکار با جهل و جاهلی. اما خوفی گران در دلم هست از عاقبتی که نامعلوم.
عاطفه سادات
آمدنها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتنها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری..
عاطفه سادات
ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
فاطمه سوی پدر میدود و محمدم به تعجیل داخل میشود و از پس او فرشتهای. محمدم پیش میآید و فرشته نیز. نگاه میکنم محمدم را و فاطمه را که در آغوش اوست، آن پس شاخه گل سرخی را که در دست فرشته است.
مشتاق بوییدنم، بیش از نگریستن. فرشته، بیدرنگ شاخه گل سرخ را نزدیک میآورد و من بسم الله میگویم و میبویم و تمامِ من غرق عطر محمدم میگردد، آن چنان که دیگر نه هراس از عاقبتی نامعلوم دارم و نه از تنهایی قبر میهراسم؛ یقین محمدم به بدرقهام تا به آسمان میآید.
چشمانم که میل بسته شدن دار
عاطفه سادات
ظرفها را نیز همانند انسان، اجلهایی است... روزی ناگزیر شکسته میشوند، به دست بندهای چون من و یا به دست بندهای چون شما...
حنیسه آرام نزدیک میآید و خم میشود تا تکههای شکسته را از دست ایشان بگیرد، نیز پرسشی ذهنش را مشغول ساخته:
ـ سرورم!... ای محمد امین!... در این خانه تا چه اندازه چشم بر خطای بردگان میبندند؟
ـ هر روز، هفتاد بار...
قدری مکث و نفسی عمیق و پرسشی دیگر:
ـ جان ابوالقاسم که شما هستید، در دست کیست؟
عاطفه سادات
ـ أَشهد أَن لا اله الا الله...
ـ جان مادر به فدای صوت دلنشینت، یا فاطمه!
و خود همان را زمزمه میکنم:
ـ أَشهد أَن لا اله الا الله...
و فاطمهام:
ـ و ان ابی رسول الله سید الانبیاء...
و من که دست بر دهان گذاشتهام و اشک میریزم:
ـ ای پاره تن رسول خدا!... جان مادر به فدایت!
و فاطمهام:
ـ و ان بعلی سید الاوصیاء...
و باز فاطمهام:
ـ و ولدی سادة الأَسباط...
و من خیره میمانم و او ساره و مریم و هاجر و آسیه را به نام میخواند و هر یک را سلام میدهد. آنها لبان سرخ بهشتی خویش را به لبخندی آذین میکنند و هنگامی که نور درخششی مجدد مییابد فاطمه را در آغوش من مینهند:
ـ ای خدیجه بلند مرتبه!... فاطمه را در آغوش گیر و از شیر خویش سیر گردان
sarah khodaie
آن قدر صوتش دلنشین است که خبر دارم ابوسفیان و ابوجهل و اخنس چندین شب پنهانی پشت درِ خانه محمد، به استماع صوتش ایستادهاند...
ملیکا
اگر خدا وکیلم باشد برای من کافی است...
shadowless
ـ آیا رسول خدا اینجا بوده است؟
تعجب میکنم و ابروان در هم میبرم و:
ـ نه... چرا این را میپرسید؟
ربیع خم میشود و سر فاطمه را که با خرقهای پوشیده شده میبوید:
ـ سرش عطر دستان رسول خدا را میدهد... مانند سر من... بو کن یوما!
و سرش را نزدیک من میآورد. راست میگوید. وهب را مینگرم که دست بر چانه زده و در همان حال:
ـ من همان وقت که پا به اتاق گذاشتم فهمیدم رسول خدا اینجا بوده است...
نگاهی دیگر میاندازد به فاطمه و مردد میپرسد:
ـ نامش فاطمه است؟
دست بر پشتش میگذارم و قدری به خویش نزدیکترش میسازم مبادا حسادتی کودکانه کامش را تلخ کند:
ـ آری فاطمه است... بریده شده از بدی...
فاطمه را خوب مینگرد:
ـ مانند فرشتههاست...
sarah khodaie
ـ هر یک از امت رسول خدا سهمی از آن دریای نور دارند... سهمی به میزان نزدیکی روحشان به ایشان...
همچنان حیرانم و میپرسم:
ـ یعنی چون سپیده دمید مشتی از آن نور باید در قلب تمامی امت باشد؟!
ـ آری... برخی بیشتر و برخی کمتر...
sarah khodaie
اسلام را میتوان به یاری مسلمانان تا آنجا پیش برد که به دست ناجی سپرده شود.
ملیکا
آمدنها شیرین است، مانند روزی که تو آمدی... و رفتنها تلخ، مانند امروز... ولی عاقبتها همه خیر است اگر پا به پای خدا گام برداری...
:)
آنگاه چشم میبندد و میگشاید و با لبخندی گرم که در پسِ حیایی دلخواه، پنهانش میدارد و از هزار تهنیت خوشتر است، میگوید:
ـ و رِزقی!
خدیجه شیرینتر از پیش:
ـ و نفسی!
محمد امین دست بر قلبش میگذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:
ـ و ساکن قلبی!
شهید زهره بنیانیان
چشمان سرورم محمد امین میخندد و دریایی از محبت به پای بانویم میریزد که بانویم او را به نخستین نجوای عاشقانه میهمان میکند:
ـ خانهام خانه توست و من کنیزت، یا روحی!
بانویم میگوید و رخسارهاش چون سیب سرخی میشود و سر به زیر میافکند و دندان بر لب میگذارد. سرورم، محمد امین، لحظهای کوتاه خدیجه را مینگرد به نخستین نگاه عاشقانه.
شهید زهره بنیانیان
صدای هلهلهای دیگر از آن سوی پرده در سرسرا میپیچد که ابوطالب و عمرو سخن از مهریه پیش میکشند و مقدارش را معلوم میکنند. طبق شیرینی را از روی کرسی برمیدارم و سوی میهمانان میروم. هنوز مانده تا به بانویم برسم که صدای هلهلهای دیگر برمیخیزد و غلامان، سراسر سرای را به نور مشعلها منوّر میگردانند، عود میسوزانند، و طبق شربت و شیرینی و میوه میچرخانند. کنیزان بر مشت زنان دانههای انار میریزند و درها را به روی ایتام بطحاء میگشایند تا در ضیافت مادرشان گل به دامانش ریزند.
شهید زهره بنیانیان
کنیزکان از آن سوی پرده به تهنیت، چنان هلهلهای به پا میکنند که در تمام بطحاء میپیچد. آنگاه خدیجه که دوشادوش زنان به این سوی پرده آمده و در حضور ابوطالب سر از زمین برنمیگیرد، به سرخی گونه از شدت شرم میگوید:
ـ به خداوند یکتا سوگند، رزقی به جز مهر را طالب نیستم...
پیداست سخن گفتن برایش دشوار است؛ اندکی مکث میکند و لحظهای به عمرو نظر میافکند و او سری تکان میدهد. صفیه دست بر شانه بانویم خدیجه میگذارد و او ادامه میدهد:
ـ و از خدایم میخواهم که عزتم بخشد در کنار بنده محبوبش محمد امین...
شهید زهره بنیانیان
فقط برایش عمویی بودهام عموتر از سایر عموها... از چشمانش میخوانم که تنها طالب مهر است... و چه کس مهربانتر از محمد امین، پسر محبوب عبدالله و آمنه...
ابوطالب به احترام عمرو، و احترام نامهایی که او بر زبان دارد دست بر سینه میگذارد و باز هم عمرو:
ـ من از صمیم دل رضامند این پیوندم که در آن جز نیکی برای محمد و خدیجه و اطرافیانشان نمیبینم...
شهید زهره بنیانیان
عمرو دستی بر محاسن بلندش میکشد و عمامه بر سر راست میکند و چشم میدوزد به شیرینیهایی که در طبق:
ـ اصل و نسبمان یکی است... نیز پدر شما، عبدالمطلب است، بزرگ قریش، دانا و ارجمند، مردی سوای دیگر مردان... چه کسی نیکوتر از نواده او که نیکمردی چون شما پدریاش کرده باشد...
سر به زیر میافکند از عظمت ابوطالب:
ـ میدانید که خویلد، پدر خدیجه، در جنگ کشته شده و او جز من کسی را ندارد... پدریاش نکردهام، زیرا که او خود آن چنان است که بر مردان پیشی گرفته در شجاعت و تدبیر و توانمندی...
شهید زهره بنیانیان
ابوطالب، با هیمنهای که میراث عبدالمطلب است و او خود از پدرش هاشم به ارث برده، بر سریر صدفنشان نشسته و رو سوی عمرو سخن آغاز میکند:
ـ ای برادر خویلد! برادرزاده ما، محمد پسر عبدالله به خواستگاری دختر بزرگمنش شما آمده... دختر ارجمندتان که آراسته است به پاکی و بخشندگی... و شهره است به عظمت و شکوه در تمام حجاز... دارایی محمد، حسن خُلق اوست و شهرتش به امانتداری در سراسر این بلاد... آیا رضایید به این وصلت؟
شهید زهره بنیانیان
خدیجه شیرینتر از پیش:
ـ و نفسی!
محمد امین دست بر قلبش میگذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:
ـ و ساکن قلبی!
شهید زهره بنیانیان
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۹۰۰
۱۱,۰۷۰۷۰%
تومان