بریدههایی از کتاب آدمکش کور
۴٫۰
(۱۴)
این را برای کی مینویسم؟ برای خودم؟ فکر نمیکنم. بعید میدانم حالش را داشته باشم که بعد بخوانمش. اصلا بعد یعنی چه وقت؟ برای یک بیگانه، پس از مرگم؟ چنین آرزو یا امیدی هم ندارم.
شاید برای هیچ کس. شاید برای همان کسی که بچهها نامش را با خطی خرچنگ قورباغه مینویسند، مینویسم.
Saieh
کشیش مدرسه دعا خواند، و برای خدا درباره خیلی از مشکلاتی که جوانان با آن روبرو هستند حرف زد. مسلمآ شنیدن این حرفها برای خدا تازگی ندارد و مثل بسیاری از ما حوصلهاش از شنیدن مجدد آن سر میرود.
Saieh
در بهشت داستانی وجود ندارد، چون سفری وجود ندارد. گم کردن و نومیدی، بدبختی و آرزوست که داستان را در امتداد جاده پیچ در پیچش به جلو میراند.
Saieh
بعضی از بهترین کارها به وسیله کسانی انجام شده است که راه برگشتی نداشتهاند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه بیچاره را میدانند. آنها خطر و فایده را کنار میگذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط میکنی یا پرواز؛ به هر امیدی، هر قدر غیرمحتمل، میچسبی؛ هرچند
ــ اگر بخواهم کلمهای را که بیش از حد مورد استفاده شده به کار برم ــ معجزهآسا. منظورم از این حرف، برخلاف همه احتمالات است.
و چنین است این شب.
Saieh
خداحافظیها میتوانند بسیار ناراحتکننده باشند، اما مطمئنآ بازگشتها بدترند. حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکهها را محو میکنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده بازمیگردد و نور بیرحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوشها و چروکها و موهای ریز را هم به خوبی نشان میدهد.
Saieh
مرد به پیشانی زن دست میکشد، انگشتش را روی گونه او حرکت میدهد و میگوید، اینقدر به من علاقه پیدا نکن. یک روز میفهمی تنها مردی نیستم که خیلی دوستش داشتی.
زن میگوید، مسئله این نیست. در هر حال من خیلی دوستت ندارم. حالا مرد دارد به او میگوید نباید روی او حساب کند.
در هر حال وقتی مرا نبینی احساسی که به من داری از بین میرود و به مردهای دیگری علاقهمند میشوی.
Saieh
شاید خدا توی اشکاف جاروها بود. ظاهرآ بهترین جا برای خدا بود. مانند یک عموی غیرعادی آنجا به کمین نشسته بود، اما مطمئن نبود: خودش ندیده بود و میترسید در اشکاف را باز کند. معلم روز یکشنبه گفته بود: «خدا در قلب آدم است.» و این حرف کار را خرابتر کرد. چی میشد اگر در اشکاف جاروها اتفاقی میافتاد مثلا درش قفل میشد.
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد ــ چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند ــ تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد.
Saieh
با این حال اتفاق بدتری افتاده بود، پدرم کافر شده بود. خدا در بالای سنگرها مانند بادکنکی ترکیده بود و چیزی غیر از خردههای تزویر از او باقی نمانده بود. مذهب فقط چوبی بود که با آن سربازان را میزدند، و هر کس ادعایی جز این داشت، پر از مزخرفات خشکهمقدسانه بود.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
م که هیچ چیز سختتر از درک آدم مرده نیست؛ اما هیچ چیز خطرناکتر از ندیده گرفتنشان هم نیست.
Saieh
قبل از این که آرزویی بکنی، به خصوص اگر میخواهی خودت را به دست سرنوشت بسپاری، دو بار دربارهاش فکر کن.
Saieh
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستهایتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید ــ آنها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید.
در رویاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید.
Saieh
(مادرها چه ماهیتی دارند؟ طرحهای خام، لولوی سرخرمن، یا عروسک مومیای که سنجاق به آن بزنند؟ راحتشان نمیگذاریم و وادارشان میکنیم خود را به میل ما، به خاطر گرسنگی، هوسها و نقصهایمان، شکل دهند. تا وقتی خودم مادر نشدم این را نمیفهمیدم.)
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
خداحافظیها میتوانند بسیار ناراحتکننده باشند، اما مطمئنآ بازگشتها بدترند.
Saieh
هیچ وقت چندان اعتقادی به خدا نداشت. فقط نوعی احترام دوجانبه احساس میکرد، و اگر مشکلی داشت، همان طور که سراغ وکلا را میگرفت، به سراغ خدا میرفت، اما باید مشکل بزرگی میداشت؛ در غیر این صورت صرف نمیکرد با خدا درگیر شود. مطمئنآ دلش نمیخواست او را به آشپزخانهاش راه بدهد، چون به اندازه کافی کار دور و برش بود.
Saieh
دیروز رفتم دکتر تا ببینم چرا سرم گیج میرود. دکتر گفت چیزی به نام قلب در بدنم پیدا شده. انگار که آدمهای سالم قلب ندارند. به نظر میرسد که بالاخره من برای همیشه زنده نخواهم ماند، مدام کوچکتر، خاکستریتر و خاکیتر شوم. حالا میفهمم آرزویی که از خیلی وقت پیش برای مردن داشتم به زودی به وقوع میپیوندد، و هرچه زودتر بهتر.
Saieh
اسنیفاردها علاقهمند شدند بچههای سرراهی را که بیشتر بچههای زنان برده از اربابهایشان بودند، بزرگ کنند، تا آنها را به جای دختران حلالزادهشان قربانی کنند. این نوعی تقلب بود، اما چون خانوادههای اشرافی بانفوذ بودند، اولیای امور این کار را ندیده میگرفتند.
Saieh
حجم
۵۸۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۶۶۳ صفحه
حجم
۵۸۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۶۶۳ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
۹۰,۰۰۰۴۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد