خداحافظیها میتوانند بسیار ناراحتکننده باشند، اما مطمئنآ بازگشتها بدترند.
Saieh
هیچ وقت چندان اعتقادی به خدا نداشت. فقط نوعی احترام دوجانبه احساس میکرد، و اگر مشکلی داشت، همان طور که سراغ وکلا را میگرفت، به سراغ خدا میرفت، اما باید مشکل بزرگی میداشت؛ در غیر این صورت صرف نمیکرد با خدا درگیر شود. مطمئنآ دلش نمیخواست او را به آشپزخانهاش راه بدهد، چون به اندازه کافی کار دور و برش بود.
Saieh
دیروز رفتم دکتر تا ببینم چرا سرم گیج میرود. دکتر گفت چیزی به نام قلب در بدنم پیدا شده. انگار که آدمهای سالم قلب ندارند. به نظر میرسد که بالاخره من برای همیشه زنده نخواهم ماند، مدام کوچکتر، خاکستریتر و خاکیتر شوم. حالا میفهمم آرزویی که از خیلی وقت پیش برای مردن داشتم به زودی به وقوع میپیوندد، و هرچه زودتر بهتر.
Saieh
اسنیفاردها علاقهمند شدند بچههای سرراهی را که بیشتر بچههای زنان برده از اربابهایشان بودند، بزرگ کنند، تا آنها را به جای دختران حلالزادهشان قربانی کنند. این نوعی تقلب بود، اما چون خانوادههای اشرافی بانفوذ بودند، اولیای امور این کار را ندیده میگرفتند.
Saieh