میتوانستم وانمود کنم گذشته را رها کردهام، ولی گذشته مرا رها نمیکرد.
book worm
چه آهنگ بود یا صدای آدم، یا یک داستان، چیزهای زیادی وجود داشت که نمیتوانستی فقط از یک قطعه یا نگاهی گذرا یا بخشی از همسُرایی، بفهمی.
book worm
کمکم درک میکردم که غریبه بودن همیشه بزرگترین دلیل برای ترسیدن نیست. آدمهایی که تو را بهتر از دیگران میشناسند میتوانند خطرناکتر باشند، چون حرفهایی که میزنند و چیزهایی که فکر میکنند میتواند نهتنها ترسناک، بلکه درست هم باشد.
book worm
کمکم داشتم درک میکردم که چیزی بهعنوان مطلق و محض وجود نداشت، نه در زندگی و نه در انسانها.
abbas5549
بار دیگر فکر کردم که فقط با یک نگاه، آن هم در حال حرکت، هرگز نمیتوانستی بهدرستی تشخیص بدهی چه میبینی. خوب یا بد، درست یا غلط. همیشه بیشتر از آن بود.
abbas5549
شاید تمرینی احمقانه بود، و در زمستان نمیتوانستی گل و گیاه برویانی. ولی چیزی در ایدۀ آن بذرها بود که دوستش داشتم؛ چنان عمیق در دل خاک پنهان میشدند و هنوز فرصتی برای بیرون آمدن داشتند. با اینکه نمیتوانستی زیر خاک را ببینی، ولی مولکولها داشتند به هم میپیوستند، انرژی بهآرامی نیرو وارد میکرد و در همان حال چیزی، تنهای تنها، سخت در تلاش بود تا سبز شود.
abbas5549
حتماً برایش خیلی ساده هستم که در کمتر از یک هفته آن همه دربارهام فهمیده
abbas5549
به هم پیوستن مشکلتر از جدا شدن بود، مثل خیلی چیزهای دیگر.
abbas5549
خوب بودن کمال مطلوب بود، جایی که آدمها صدایشان را بلند نمیکردند یا چنان ساکت نمیشدند که تو را بترسانند. اگر میتوانستی فقط خوب باشی، بعد دیگر مجبور نبودی نگران بگوومگوها شوی
abbas5549