به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصهای ناگفته دارم
زپایم بازکن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
mahta zarifian
می برم، تا که در آن نقطۀ دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکۀ عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو،ای جلوۀ امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
Parla Pashayy
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان راه نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
الف،بامداد
«هنوز دفترچههای مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم. تمام ثروت مرا کاغذهای باطلهای تشکیل میدهند که در طول سالها جمع کردهام و به هر جا که میروم همراه میبرم. کاغذهایی که دست دوستانم روزی بر آنها نشانهای نقش کرده، خطی کشیده و یا تصویری طرح کرده است، از دیدن هر یک از آنها به یاد یکی از روزهای از دست رفته زندگیم میافتم و مثل این است که همه چیز برایم دوباره تجدید میشود.»
sama
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
negar
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
sepideh ei
لحظهها را دریاب
چشم فردا کور است
sepideh ei
گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
sepideh ei
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار میسازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار میسازد
sepideh ei
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار میسازد
sepideh ei