عشق،ای خورشید یخ بسته
سینهام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته
غنچۀ شوق تو هم خشکید
منکسر
دیدمت، وای چه دیداری، وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان بردهای از یاد آن عهد
که مرا با تو سروکاری بود
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
منکسر
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی که هزار باره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو
منکسر
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز
sepideh ei
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم
sepideh ei
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است
sepideh ei
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
sepideh ei
آن ماه دیده است که من نرم کردهام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
درآن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
sepideh ei
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
sepideh ei
«... اگر «عشق» عشق باشد، زمان حرف احمقانه ایست.»
sepideh ei