بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی (جلد هشتم)
۴٫۸
(۱۰۰)
مایک ناباورانه از کاترین پرسید: «تمام این مدت تفنگ داشتی؟ چرا باهاش به آدمبدها شلیک نکردی؟»
کاترین جواب داد: «از شلیک کردن به بقیه خوشم نمیآد. خشونت هیچوقت چیزی رو حل نمیکنه.»
مایک گفت: «تا جایی که من فهمیدم آدمبدها هیچوقت همچین فلسفهای ندارن.»
MaryFAFA
کاترین گفت: «اول از همه اینکه هوا فوقالعادهست. خوب و گرم. از عملیات مخفی وسط چلهٔ زمستون تو سیبری که بهتره. تازه، یاسها هم شکوفه کردن!» نفس عمیقی کشید و بعد با خوشحالی نفسش را بیرون داد. «آه! بوشون فوقالعادهست، نه؟»
باید اعتراف میکردم درست میگفت. بااینکه نگران عملیات پیش رویمان بودم، همراه بودن با کسی که وقت میگذاشت تا بایستد و یاسها را بو بکشد حس خوبی داشت؛ برعکس سایرس که همیشه بدعنق بود و بوی پماد ضددرد میداد.
اریکا هِیل
«اوه، خداجون.» رنگ از صورتش پریده بود.
داشت مانیتوری را نگاه میکرد که تصویر مهاجم را نشان میداد. رایانهها داشتند کیفیت تصویر را بهتر میکردند و وضوح تصویر داشت بیشتر و بیشتر میشد. همینطور که تماشا میکردم، اعضای صورت واضحتر شدند و توانستم چهرهٔ مهاجم را تشخیص دهم.
بلافاصله دلیل ناراحتی الکساندر را فهمیدم.
مهاجمی که نارنجک را بهسمتمان پرت کرده بود دختر او بود و دوست من.
اریکا هِیل.
AMIr AAa i
«تو که گفتی کسی تا اینجا تعقیبتون نکرده.»
جهت نگاهش را دنبال کردم. داشت به تصاویر دوربین امنیتی ورودی اصلی کتابخانه نگاه میکرد.
سیا از راه رسیده بود. پنج مأمور به رهبری نورا تاکو با عجله نشانهایشان را رو به حراست گرفتند و از درهای ورودی گذشتند.
اریکا کیف بندداری را از روی زمین برداشت و کتابهای روی میز را ریخت داخلش.
گفتم: «امکان نداره ما رو تعقیب کرده باشن. هر کاری که میتونستیم کردیم تا ردمون رو گم کنن. اگه واقعاً تعقیبمون کردن... چرا اینقدر ازمون فاصله داشتن؟»
روی صفحهٔ لپتاپ، مأمورها از حراست گذشتند و یکراست آمدند سمت درِ زیرزمین.
این به نظرم عجیب بود. سیا معمولاً افرادش را پخش میکرد تا ساختمان را بگردند. یکراست بهسمت زیرزمین نمیآمدند، مگر اینکه...
اریکا در تأیید افکارم گفت: «اونها میدونن ما اینجاییم.» و بعد چرخید سمت زویی. حقبهجانب فریاد زد: «تو بهشون گفتی!»
میخواستم به اریکا بگویم که زیادی بدبین است و متهم کردن دوستانش به خیانت کمکی به وضعیت فعلیمان نمیکند.
ولی بعد متوجه شدم زویی تفنگی بهسمتمان نشانه رفته.
گفت: «اریکا هِیل، تو بازداشتی.»
AMIr AAa i
مأمور درکی فریاد زد: «اوه، بهخاطر خدا! یه بار دیگه میگم، ولی گوشهاتون رو تیز کنین، باشه؟» این را گفت و درحالیکه از ته حلقش فریاد میکشید و دستهایش را جوری تکان میداد که انگار داشت روی صحنه هملت اجرا میکرد، برای سومین بار سخنرانیاش را تکرار کرد.
MaryFAFA
«این دفعه نه. کرواتوان نقطهضعفم رو پیدا کرده.»
متعجب تکرار کردم: «نقطهضعف؟ تو که نقطهضعف نداری.»
اریکا گفت: «یهدونه دارم. خواهرم. اونها دارن ازش علیه من استفاده میکنن.»
MaryFAFA
مامان، دودل پرسید: «فکر میکنی انفجار این یهذره ماده چقدر بزرگ باشه؟»
بهشان گفتم: «امیدوارم اونقدر بزرگ باشه که قفلهای در رو منفجر کنه.»
مایک ورزشکار بهتری بود، برای همین تصمیم گرفتیم او صندلی را پرت کند. رفتیم آن سر اتاق. بعد من تا سه شمردم و مایک در جایش چرخید و با تمام زورش صندلی را پرت کرد.
هر دو چرخیدیم و محض اطمینان دستهایمان را روی چشمهایمان گذاشتیم.
همانطور که امیدوار بودم، هدفگیری مایک دقیق بود، ولی انفجار آنقدری که انتظار داشتم بزرگ نبود.
حدود صد برابر بزرگتر بود.
اینطور که معلوم شد آر.دی. اکس از چیزی که من و مایک انتظار داشتیم، قویتر بود.
اریکا هِیل
«فقط چون یکی میگه دوستته، معنیش این نیست که تا ابد دوستت باقی میمونه.
mobina
میخواستم به اریکا بگویم که زیادی بدبین است و متهم کردن دوستانش به خیانت کمکی به وضعیت فعلیمان نمیکند.
ولی بعد متوجه شدم زویی تفنگی بهسمتمان نشانه رفته.
mobina
به: همهٔ مأموران
از: اِل کاپیتان
موضوع: عملیات سرنگونی
حمله برای ده صبح ۱۸ آوریل برنامهریزی شده است.
نگذارید با خفت و بدون تقلا بمیرم، بلکه بگذارید
ابتدا دست به کار شگرفی بزنم
که از این پس در میان آدمیان بازگو شود
به خاطر داشته باشید که هر لحظه ممکن است آخرین لحظهمان باشد.
اما همهچیز زیباتر است، چون ما محکوم به فناییم.
AMIr AAa i
حجم
۳۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
حجم
۳۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۵۰%
تومان