در سفر پیشِ رویم قلم و کاغذ حتماً احتیاجم میشود. نمیخواهم هیچ احساس هیجانانگیزی را از دست بدهم. میخواهم مثل کارآگاهی که سرنخها را دنبال میکند تا به جرم برسد، احساساتم را تعقیب کنم، بنویسم و خودم را در این بین پیدا کنم.
dianaz
اینکه آدم بتواند از پس ذهن خود بربیاید، یا توفان درونیِ افکار غیرقابلتحملش را تاب بیاورد، سبب میشود به آواری که از آن به جا مانده خیره شود و به نوعی درک برسد: این وضعیت رشکبرانگیز ذهن است.
dianaz
«آن که کنار توست، تا ابد با تو نمیماند.»
باز باید بروی.
دوباره.
بهار
میخواهم بگویم هنوز بوی اقاقیا مرا یاد او میاندازد. میخواهم بگویم همیشه بخشی از من خواهد بود. اما همهچیز تمام شده است و همیشه برایم عشقی جاودانه خواهد بود.
اما نینا از ذهنم بیرون نرفته است. هنوز نمیتوانم فراموشش کنم.
بهار
در نیمهراه زندگی گم شدهام و راهی برای بازگشت نیست. دیگر چه کاری مانده که نکردهام؟ تجربههای عاطفی زیادی با مردها، زنها، همکاران، خانواده و دوستان و آشنایان داشتهام. سالها کتاب خواندهام، فکر کردهام و حرف زدهام. اما امشب کدامیک از اینها به کارم میآید؟
بهار
او هم مثل من زندگی خانوادگیِ درستوحسابی نداشته و به خاطر همین است که حالا کلی به خودش زحمت میدهد تا خوب خرید کند و غذاهای خوشمزه بپزد
بهار
میتوانید انتخاب کنید که به دیگران خوبی کنید یا بدی. آزارشان دهید یا باهاشان مهربان باشید.
بهار
. آدمها چه معصومیت عجیبی دارند وقتی نمیدانند چه بلایی قرار است سرشان بیاید. اذیت میکنیم و اذیت میشویم.
بهار