چرا هر روز بهسوی شما روانه میشوم؟ تا از پوچی مرد بودنم رها شوم، در رازتان. و حالا؟ گرفتار در پوچی ملالانگیزتری.
pejman
اندوه آدم را از خودش فراتر میبُرد.
pejman
من آنم که تو در نخواهیش یافت
pejman
با اندوهش زندگی میکرد، مثل یک منبع نیرو. اندوهش بزرگتر و فراتر از او بود.
pejman
آه یک مردِ سالخورده بود و درعینحال آه یک بچه.
pejman
چه کسی گفته که اندوه باید چیزی کمرشکن باشد؟
pejman
او را در برابر هر چیزی که پیش میآمد کاملانفوذناپذیر میکرد، پذیرنده میکرد، و در صورتِ لزوم نامرئی. اندوه توشۀ راهشبود
pejman
آدم با مرگ بچهاش هم میتواند یتیم شود، چهجور هم!
Sophie
تفاوتها عطر و طعم میدادند.
ali73
چیزی که زن نمیدانست و نباید هم میدانست این بود که منبع اصلیِ در دسترس بودن و بیخیالیای که دون ژوان از خود ساطع میکرد اندوهِ مداومش بود. سالهای سوگواریاش نگذشته بود. مقارن بودنش با زنها دردِ از دست دادنِ عزیزترین کسش را از همیشه زندهتر میکرد.
ali73
آهای، حرفم رو قطع کنین دیگه، من فقط وقتی میتونم منظورم رو واضح بگم که حرفم رو قطع کنن. و شما از قصد ساکت موندین تا بیشتر از موضوع پرت بشم.»
ali73
بعدابرایم تعریف کرد وقتی آدم مستقیم به چیزی زل نمیزد و نگاهی سرسری به آن میانداخت، گاهی چنان در ذهنش نقش میبست که از هیچ مشاهده و تأمل آگاهانهای برنمیآمد.
ali73
بود. در ضمن بعدابرایم تعریف کرد وقتی آدم مستقیم به چیزی زل نمیزد و نگاهی سرسری به آن میانداخت، گاهی چنان در ذهنش نقش میبست که از هیچ مشاهده و تأمل آگاهانهای برنمیآمد.
ali73
دون ژوان صندلیاش را به پنجرۀ آشپزخانهام نزدیکو نزدیکتر کرد. گفت تماشای من موقع درست کردن غذا برایش الهامبخش است. الهامبخش؟ برای چه کاری؟ مثل آدمی در حال غرق شدن آنجا نشسته بود. دلیلش هم علفهای بلندی بود که از چند هفته پیش عمداکوتاهشان نکرده بودم. آن گربه با پوست زردی که داشت، وقتی لابهلای این علفها پرسه میزد، مثل شیر به نظر میرسید. گربۀ من نبود،
sky