لعنت به این زندگی که نمیشد تا ابد در آن جوان ماند.
غزل
جاسلین به او حسودی میکرد. حداقل او یک چیزی داشت. در جام زندگیاش هر معجون تلخی هم که ریخته شده بود، حداقل خالی نبود.
Shadi
من نمیخواهم وقتی فهمیدید چه پسر بدی هستم، از دستم ناامید بشوید."
مارگرت لبخند زد و بغلش کرد. چقدر بدن پسرک بینوا نحیف بود.
"پس دو تایی باهم آدمهای بدجنسی میشویم، برایان
soha_rj
احساسات شخصی، که با گذر سالها تلختر و عمیقتر میشدند
raha
مارگرت پنهلو هم عاشق یک خانهٔ جمعوجور رنگورورفته آن پایین است. احمق است که میخواهد به رؤیایش پشت کند و ازدواج کند. کریس پنهلو عاشق ویولنش است. برای یک تکهسفال عتیقه ولش کرده، ولی دوباره برمیگردد پیشش. راجر دارک و ماری دارک از آنها هم احمقترند، چون عاشق زنهای فانیاند و با این کارشان به خرد ماه توهین میکنند. ولی اینقدر احمق نیستند که عاشق هیچچیزی نباشند. تو عاشق چی هستی، برایان؟"
raha
خانهاش دلتنگ بود، انگارکه دیگر از زندگی دست شسته باشد. بااینحال آرامش حزنآور خانههایی را هم که عمر خود را کردهاند، نداشت. خانهاش بیجان بود، فریبخورده و معترض بود؛ او را از زندگیای که باید در خود جا میداد، محروم کرده بودند.
مهسا
وقتهایی که دلودماغ نداشت، احساس میکرد زندگیاش را هدر داده و هیچکسی او را درک نمیکند و بهعلاوه به سرش میزد که تقریباً تمام آدمها راهی جهنم میشوند.
کاربر ۴۶۴۲۵۱۶