اگر انتظار نداشته باشی طرف مقابل هم عاشقت باشد، عاشقشدن آنقدر هم دردناک نیست.
غزل
بقیه میخواهند جلویت را بگیرند که اشتباههای ما را تکرار نکنی. من نمیخواهم. آدمها بخواهند یا نخواهند، اشتباه میکنند. بهتر است حداقل اشتباههایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
غزل
اینجور احساسها را همه تجربه میکنند. وقتی این احساس به آدم دست میدهد، به نظر نمیآید احمقانه باشد. فقط وقتی راجع به آن حرف میزنیم، احمقانه به نظر میرسد. این احساسها توی قالب کلمات جا نمیشوند.
غزل
لعنت به این زندگی که نمیشد تا ابد در آن جوان ماند.
غزل
جاسلین به او حسودی میکرد. حداقل او یک چیزی داشت. در جام زندگیاش هر معجون تلخی هم که ریخته شده بود، حداقل خالی نبود.
Shadi
من نمیخواهم وقتی فهمیدید چه پسر بدی هستم، از دستم ناامید بشوید."
مارگرت لبخند زد و بغلش کرد. چقدر بدن پسرک بینوا نحیف بود.
"پس دو تایی باهم آدمهای بدجنسی میشویم، برایان
soha_rj
احساسات شخصی، که با گذر سالها تلختر و عمیقتر میشدند
m
مارگرت پنهلو هم عاشق یک خانهٔ جمعوجور رنگورورفته آن پایین است. احمق است که میخواهد به رؤیایش پشت کند و ازدواج کند. کریس پنهلو عاشق ویولنش است. برای یک تکهسفال عتیقه ولش کرده، ولی دوباره برمیگردد پیشش. راجر دارک و ماری دارک از آنها هم احمقترند، چون عاشق زنهای فانیاند و با این کارشان به خرد ماه توهین میکنند. ولی اینقدر احمق نیستند که عاشق هیچچیزی نباشند. تو عاشق چی هستی، برایان؟"
m
خانهاش دلتنگ بود، انگارکه دیگر از زندگی دست شسته باشد. بااینحال آرامش حزنآور خانههایی را هم که عمر خود را کردهاند، نداشت. خانهاش بیجان بود، فریبخورده و معترض بود؛ او را از زندگیای که باید در خود جا میداد، محروم کرده بودند.
مهسا
وقتهایی که دلودماغ نداشت، احساس میکرد زندگیاش را هدر داده و هیچکسی او را درک نمیکند و بهعلاوه به سرش میزد که تقریباً تمام آدمها راهی جهنم میشوند.
کاربر ۴۶۴۲۵۱۶