بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلاف سردرگم | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب کلاف سردرگم اثر ال. ام. مونتگمری

بریده‌هایی از کتاب کلاف سردرگم

۳٫۹
(۵۳)
چون آزادی واقعی در این دنیا امکان‌پذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند
sepid sh
"به گمانم آمده بودی که ناراحتم کنی، نن. ولی ناراحت نشدم. دیگر نمی‌توانی ناراحتم کنی. دیگر روی من تسلط نداری. فکر کنم حتی دلم یک‌کم هم به حالت می‌سوزد. تو همیشه همه چیز را برای خودت برمی‌داری، نن. همیشه توی زندگی‌ات هرچی خواستی، از بقیه گرفتی. ولی هیچ‌وقت چیزی پس ندادی. نمی‌توانستی، چون چیزی برای پس‌دادن نداری. نه عشق، نه صداقت، نه فهم، نه مهربانی، نه وفاداری. همیشهٔ خدا فقط می‌گیری و هیچی پس نمی‌دهی. ببین به چه روزی افتاده‌ای! دیگر هیچ‌کسی به تو حسودی‌اش نمی‌شود."
مهسا
مطمئناً صبح دیگر به این چیزها فکر نمی‌کرد، ولی وجدان آدم در ساعت سه نیمه‌شب بیدار می‌شود.
مهسا
اگر انتظار نداشته باشی طرف مقابل هم عاشقت باشد، عاشق‌شدن آن‌قدر هم دردناک نیست."
مهسا
حالا که در آخرین ساعت زندگی‌اش به عقب نگاه می‌کرد، متوجه شد چیزهایی که واقعاً اهمیت داشته‌اند، چقدر کم بوده‌اند. نفرت‌هایش الان پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسیدند و خیلی از عشق‌هایش هم همین‌طور بودند. چیزهایی که زمانی تمام فکر و ذهنش را مشغول می‌کردند، الان مسخره به نظر می‌رسیدند و یک سری مسائل جزئی در نگاهش خیلی بزرگ شدند. نسبت به شادی و اندوه بی‌تفاوت شد. ولی خوشحال بود که به کراسبی گفت که عاشقش بوده. آره، کار خوبی کرده بود. پلک‌های پیر افتاده‌اش را بست و دیگر آنها را باز نکرد.
مهسا
"تو هم دنبال ماه هستی. من می‌فهمم. و ناراحتی، چون نمی‌توانی به دستش بیاوری. ولی بهتر است حتی اگر نمی‌توانیم این بانوی دوردست درخشان زیبا را به دست بیاوریم، حداقل دنبالش باشیم، تااینکه دنبال چیز دیگری راه بیفتیم و آن را به دست بیاوریم. بالاخره هیچ‌کدام از زیبایی‌های بی‌عیب و نقص زندگی که به ما نمی‌رسند. ولی هیچ‌کس جز ما این را نمی‌داند. راز فوق‌العاده‌ای است، مگرنه؟ غیر از این هیچ‌چیزی اهمیت ندارد."
مهسا
سر پیتر کمی گیج رفت. نگاه‌کردن از یک پنجرهٔ معمولی به داخل اتاق و دیدن زنی که متوجه می‌شوی تمام عمر ناخودآگاه انتظارش را می‌کشیدی، تکان‌دهنده است. تکان‌دهنده‌تر از آن، این است که نفرتت ناگهان در عشق حل شود، جوری که انگار خود استخوان‌هایت دارند آب می‌شوند. تقریباً آدم را از پا درمی‌آورد
daisy
تو هم دنبال ماه هستی. من می‌فهمم. و ناراحتی، چون نمی‌توانی به دستش بیاوری. ولی بهتر است حتی اگر نمی‌توانیم این بانوی دوردست درخشان زیبا را به دست بیاوریم، حداقل دنبالش باشیم، تااینکه دنبال چیز دیگری راه بیفتیم و آن را به دست بیاوریم. بالاخره هیچ‌کدام از زیبایی‌های بی‌عیب و نقص زندگی که به ما نمی‌رسند. ولی هیچ‌کس جز ما این را نمی‌داند. راز فوق‌العاده‌ای است، مگرنه؟ غیر از این هیچ‌چیزی اهمیت ندارد."
daisy
او خیلی بچه بود و در این دنیای بزرگ تاریک خبیث، هیچ‌کسی را نداشت. برایان به آسمان نگاه کرد. عجب شب تاریکی! عجب ستاره‌های روشن ترسناکی! آهسته گفت: "خدای عزیز، خدای جوان عزیز! خواهش می‌کنم من را یادت نرود."
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
البته آقای کانوی جرئت نکرده بود بگوید که خدا هم وجود ندارد. حتی اعتراف هم کرد که احتمالاً خدایی وجود دارد. بالاخره یک نفر باید به کارهای دنیا سروسامان می‌داد، اگرچه خیلی هم در کارش وارد نبود. آقای کانوی گفت: "خدا شاهد است، احتمالاً یک خدای جوان است که هنوز کاروبارش را خوب بلد نیست."
سارا

حجم

۳۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰۳ صفحه

حجم

۳۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰۳ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان