این بار تقریبا مناسب بودم. هر چند که در آن مانتو و کفش پاشنه بلند و کیف چرم، اصلا احساس خودم بودن را نداشتم. احساس بیگانگی بدی با این لباسها داشتم. مانتو و تمام مخلفات، به غیر از مقنعه، متعلق به سارا بود. من همیشه دختر کتانی و جین و مهر و مومها و النگوهای رنگین بودم. این همه رسمی بودن برایم کمی سنگین بود.
nila
بعضی وقتها یه اتفاقهایی تو زندگی آدم میافته که زندگی رو برای آدم از این رو به اون رو میکنه، ولی این دلیل نمیشه که آدم دست از خودش بودن بکشه و به کس دیگهای که اصلا شبیه خودش نیست، تظاهر کنه.
n re
یه چیزی هست به اسم دلتنگی، یه چیز دیگه هم هست به اسم دلسنگی... من دلتنگ و شما هم که دلسنگ.
n re
همهٔ چیزهای خوب راحت به دست نمیآید
n re
دانستن مستقیم یک موضوع، یک چیز است و حدس زدن و خیال پردازی درباره آن، یک چیز دیگر!
n re
تصمیم برای آینده چهقدر سخته!
n re
امان از دست مردها... مردها همهش فکر کار هستن. کار براشون تو اولویت اوله.
n re
دختر بودن خیلی سخت است.
n re