بریدههایی از کتاب رودخانه تباهی
۳٫۵
(۲۲)
کله من و پدرم به خاطر این چرخیدنها و جا
عوض کردنهای مداوم اغلب اوقات در خواب به هم میخورد و گاهی مثل دیوانههای زنجیری دو تایی میزدیم زیر خنده. آدم وقتی بیش از حد رنج بکشد وضعیتش به کمدی نزدیک میشود و میتواند به دردناکترین چیزها هم بخندد. گمانم این هم نوعی هیستِری باشد.
maryam
هر بار رعد و برق میزد چشمم میافتاد به جسد کودکی که کنارم آرام گرفته بود. منظره وحشتناک و دلخراشی بود. و این ضربه آخر بود.
بلند شدم و رو به آسمان داد زدم: «چرا ما باید اینقدر زجر بکشیم؟
چیکار کردهیم که اینهمه بلا سرمون میآد؟» اشکهای داغم از روی صورت خیسم پایین میآمد.
بچه را خاک کردم و از کوه که برمیگشتم پایین مثل دیوانهها بلندبلند گریه میکردم.
خواهرزادهام که مُرد مدام یک سؤل در ذهنم میچرخید: چرا مادرم و بچهای معصوم باید بمیرند؟ هدف از این زندگی پر از درد و رنج چیست؟
maryam
از خشم و درماندگی و ناامیدی به دل کوهستان زدم و تمام مدت گریستم. یک بار از کسی شنیده بودم:
«اگه یه بچه گریون میتونست دنیا رو نابود کنه، حتماً این کار رو میکرد.»
من آن روز چنین حسی داشتم. دلم میخواست کل دنیا را خراب کنم، اما حقیقت تلخ آن بود که دنیا خودش آمده بود و بر سر من خراب شده بود.
نمیتوانستم در خانه گریه کنم و فریاد بزنم و خودم را خالی کنم چون مادرم صدایم را میشنید و بدون اینها هم کارد به استخوانش رسیده بود.
نمیخواستم باعث رنج کشیدنش شوم. از طرفی نمیدانستم چطور درباره احساسم با خواهرانم حرف بزنم چون نمیخواستم باعث ناراحتی آنها هم بشوم. بنابراین در خانه ساکت بودم و در دلم به سرنوشتم لعنت میفرستادم. میدانستم تا آخر عمر در جهنمی زمینی گیر افتادهام و هیچ کاری هم از دستم برنمیآید.
maryam
اغلب اوقات به این فکر میکنم که اگر در کره شمالی مانده بودم چه بلایی سرم میآمد؟ احتمالاً من هم از گرسنگی میمردم. ولی لااقل در آغوش کسی و کنار خانوادهام میمردم. لااقل میتوانستیم از هم خداحافظی کنیم. اما حالا چه؟
مردم از خدا میگویند. من خدا را نمیبینم، اما هنوز دعا میکنم پایان این قصه خوش باشد.
maryam
برگشتم تا خداحافظی کنم و دیدم کنسول و تمام کارکنانش دارند برایم دست تکان میدهند. سعی کردم بگویم «ممنون» ولی نمیتوانستم کلمات را ادا کنم چون داشتم مثل ابر بهار میگریستم.
مهماندارها مرا به سمت صندلیام هدایت کردند. کمربندم را بستم.
موتور هواپیما به غرّش درآمد و هواپیما حرکت کرد. چیزی نگذشت که روی باند سرعت گرفتیم. دلم موقع بلند شدن هواپیما هرّی ریخت.
عصر ۱۵ اکتبر سال ۱۹۹۶ بود. هواپیما کمی بعد در توکیو فرود آمد. من به ژاپن برگشته بودم.
سی و شش سال طول کشید تا به خانه برگردم ولی بالاخره برگشتم.
maryam
من بعد از سی و شش سال زندگی در کره شمالی احساس میکردم از سیاره دیگری آمدهام.
maryam
این نظام به «طرح بهرهوری» معروف بود. طرح بهرهوری! این بلایی است که در کشورهایی چون کره شمالی بر سر کلمات و زبان میآورند. اسم دیکتاتوری تمامیتخواه میشود «جمهوری دموکراتیک» و به «بردگی» میگویند «آزادسازی».
maryam
«ما واسه مملکتمون میجنگیم! باید بیشتر بخوریم!»
دلم میخواست بهشان بگویم: «جنگ؟ کدوم جنگ؟ جنگ کجا بود؟
چرا چرت و پرت میگین؟ شدهین باعث بدبختی و یأس و وحشت یه مشت کارگر و کشاورز بینوا. تازه فکر کردهین چقدر غذا گیر ما میآد؟ این ماییم که داریم غذا تولید میکنیم نه شما که فقط دنبال کتک زدن مردمین.»
maryam
حجم
۲۱۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۱۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد