حالا میتوانم دوباره بیایم
تا در قلبم، خنجر فروکنی
و خونِ فقیر من را
بر برفها بپاشی.
bud
امروز زیبایم
همانقدر که چهره در دم مرگ زیباست
bud
گویی که حلقههای دود
از حنجرهام بیرون بزند
غولی در درون داشته باشم
و نام من آه باشد.
bud
خب
امروز هم طی میشود
در نبود عشق
در نبود آزادی
و در نبود هر چیز که رنگی از شادمانی و رؤیا دارد.
تنها عنصر مقاوم منم.
میتوانی بیایی
و بر شانههایم
لالههای واژگون بکاری
بس که بکر و کوهستانی هستم.
bud