زهرهی بابلی خانمی است سی ساله، میانه بالا، با اندامی متناسب و رفتاری حقیقتا دلفریب. رنگ او سفید و شفاف با چشمانی سیاه که از سحر مشهور بابل حکایت میکند هر وقت بر وی کسی میخندد یک رشته مروارید شاهوار از میان لبان یاقوت رنگ خود نمایش میدهد. پیشانی گشاده و گیسوان مشگینش را طبق عادت به روی شانهها میآویزد و گاهی زلفکهای مجعدش پیچ و تاب میخورد گونههای تابناکش را میپوشاند. گردن و سینهی او مانند مجسمهای از یشم بود که فرهاد پیکرتراش با سوز و گداز عشق برآورده باشد. گاهی روی سر نیمتاجی مینهاد که از بخششهای خسروپرویز و با بزرگترین زمردها مرصع شده بود. قبای حریر لطیفش تا زیر زانو میرسید و چنان با سلیقه دوخته شده و میپوشید که تمام لطایف اندامش نمایان میشد.
هدی✌
هوشمندی و تجربت و لیاقت آن زن طوری محبت و احترام او را در دلها فرو برد که زمامداران و اهل سیاست در کار خود با او مشورت میکردند و هیچ سری از اسرار کشور از او پوشیده نمیماند.
هدی✌
در آن عهد فن موسیقیشناسی و خنیاگری مابین ایرانیان احترامی بزرگ داشت و حتی در بارگاه شهنشاه برای صنف رامشگر و موسیقیدان مانند سایر بزرگان مملکت جایگاه مخصوصی مقرر بود.
هدی✌
سردستهی کنیزکان هندی دختری بود که «ماهآفرین» نام داشت و بربط مینواخت.
هدی✌
انجمن به ماتمکدهای تبدیل شد که به جای قطرههای گلاب، اشک غم در آنجا میپاشیدند.
هدی✌
بندگی!... ایرانی و بندگی بیگانه!... نه... هرگز!...
هدی✌
سپهبد فرخ هرمز چاکر خداوند روی زمین با بندگان تازی برای زمینبوسی اجازه همی جویند.
از فراز تالار آوازی جواب داد:
بندگان شهنشاه بیایند.
هدی✌
عمرو در میان شکوه و احتشام و تجمل و عظمتی که احاطهاش کرده بود چنان مات و مبهوت شد که قادر به جمعآوری خود نبود
هدی✌
برخیز که خداوند فرمانبری بندگانش را همی پسندد.
هدی✌
جهان پهلوانا! آسوده زی که خداوند بر تو با نگاه مهر همی نگرد.
فرخ از جای برخاست و گفت:
سپاس ایزدان را که شهنشاه فرزند آفتاب بر بندگانش مهربان است.
هدی✌